انتخابات هشتاد و هشت در شب بیست و دوم خرداد برای من با تهوع، سوت کشیدن گوشها، سرگیجه و بعد تقطیعهای زمانی تمام شد. من فقط یک رای داشتم و از درون صندوق رای چیزی بیرون آمده بود که نه انتظارش را داشتم و نه با منطقم میخواند. چند روز اول نمیتوانستم حرف بزنم. صدایم گرفته بود و قدرت تشخیص و تمیزم را از دست داده بودم. درست به یاد نمیآوردم چه بر من گذشته، چه میخواستم، چه نمیخواستم، کجا بودم یا به چه فکر میکردم. حتی نمیتوانستم احساساتم را درست تشخیص دهم. نمیفهمیدم اندوهگینم یا خشمگین. اعتراض به نتیجه انتخابات به خیابان کشیده شد. راهپیمایی سکوت برای من قابل هضم بود. یک مطالبه شفاف روی پلاکاردهای دستی اعلام میکرد معترضین رایشان را میخواهند. اما سکوت تحمل نشد و با باز شدن پای کلمات به اعتراض مشکل من هم پیچیدهتر شد. میتوانستم همراه دیگران از کاندید مورد نظرم بخواهم رایم را پس بگیرد یا بگویم رای من کجاست اما کلمات از این که فراتر میرفت انگار حناق گرفته باشم زبانم بند میآمد و بدنم همراهی نمیکرد. میخواستم مشتم را گره کنم و بالا ببرم اما دستم به فرمان من نبود، میخواستم همان شعاری که دیگران میگفتند را تکرار کنم اما زبانم نمیچرخید. نمیدانستم میترسم یا مسئله چیز دیگریست. آن چند باری هم که موفق شدم همصدا با دیگران همان کلمات را ادا کنم و همان زبان بدن را انتخاب کنم، همزمان خودم را با بهت و وحشت از بیرون نگاه میکردم. ترسناک بود که ناگهان کشف کنی درونت یک خود غریبه زندگی میکند. خودی که ادبیات دیگری دارد، زبان بدن متفاوتی دارد، به گونه متفاوتی لباس میپوشد و تصویری از خود بر جهان بیرون به جا میگذارد که بسیار شبیه به توست اما تو نیست.
وحشت از آن منی که با من سازگار نبود وادارم کرد به موضوع دقیقتر نگاه کنم. از خودم میپرسیدم چرا نمیتوانم همان کاری را بکنم که جمع میخواهد. از خودم میپرسیدم اگر نمیخواهم آن حرفها را بزنم و آن رفتارها را نشان دهم چه دارم جایگزینشان کنم. مهمترینش مرگ خواستن برای این و آن بود که مرا یاد همان شعارهایی میانداخت که دهه شصت در تایید یک ایدئولوژی بر زبان میآوردیم و دلم نمیخواست و بدن و زبانم یاری نمیکرد دوباره آن را تکرار کنم. از خودم میپرسیدم چطور نمیتوانم آنچه درونم میجوشد را به کلمه تبدیل کنم.
جوابش را سالها بعد در حوزه روانشناسی پیدا کردم. در فهم رابطه چهار مفهوم اساسی که ”جهان انسانی“ را معنادار میکند. نگرش(atittude)، باور (belief)، انگیزه و هدف (motivation, intention) و بالاخره رفتار و احساس (behavior, habit,feeling). خلاصه مطلب اینست که صرف تجربه چیزی، حسی، شرایطی به معنای درک آن نیست. ادراک فرآیندیست که به کندی و در طول زمان اتفاق میافتد. فرد تجربه انباشته شده زندگیاش را بارها و بارها مرور میکند و دائم در ناخودآگاهش در بزنگاههای سخت به این سوال جواب میدهد (و گاهی جواب قبلی را تصحیح میکند) که "جهان چگونه جاییست“ و ”من چه رابطهای با جهان دارم“. جواب این دو سوال در کنار هم آرام آرام چیزی را میسازد که میشود به آن گفت ادراک فردی (perception). بعد از ادراک است که تازه سر و کله واژهها پیدایشان میشود و فرد میتواند برای ادراکش یکی از نمادهای کلامی را انتخاب کند. مثلا بگوید زن، بگوید زندگی. خلق یک واژه محصول تلنبار تجربه و هضم آن، بازخوانی آن و در نتیجه پاسخ دادن به دو سوالیست که پیشتر از آن حرف زدم. نگرش آن ادراکیست به واژه تبدیل شده است. چیزی که از بخش ناخودآگاه به یک واژه ترجمه شده و حالا میشود آن را با دیگران به اشتراک گذاشت و گفت دوست عزیز جهان من را سه مفهوم زن، زندگی، آزادی دارد میسازد. نگرشها که شکل میگیرند تازه نوبت میرسد به ساختن باور. باور به چه معنا؟ به معنای باز کردن و توضیح دادن و تفسیر کردن آن کلیدواژههایی که نگرش را ساختهاند. باورها هدف و انگیزهها را میسازند و هدفها رفتارها را تعریف میکنند.
اگر این روزها نمیدانید چه باید بکنید، نمیتوانید احساساتتان را دقیق بفهمید، رفتارهایی نشان میدهید که به نظرتان عجیب میآید بخشی (جدای از تبعات یک شوک جمعی) ناشی از آنست که نگرشی متناسب با تجربه سنگین فعلی برای شما هنوز شکل نگرفته. یا وارد مرحله باور نشده. یا از مرحله باور هنوز به مرحله رفتار و احساس نرسیده.
اما آنچه گفتم چه نسبتی با وضع امروزمان دارد؟ به عنوان یکی از نسل دهه پنجاه شروع جریانهای اعتراضی را با رایی سلبی (و نه ایجابی) به آقای خاتمی میشناسم. اعتراضی به وضع موجود آن زمان با توسل به ابزارهای دموکراتیک و پتانسیل قانون اساسی کشور. اعتراضها بعدها در بازههای زمانی کوتاهتر تکرار شد و متاسفانه هر بار با خشونت بیشتر و هزینههای بالاتر. اما هیچوقت تا به امروز در صحنه اعتراضات نگرشی جز همانها یا شبیه همانها که در بزرگترین اعتراض تاریخ معاصر ایران در سال ۵۷ رخ داده بود شکل نگرفت. انگار گروههای مختلف معترضین، در سالهای مختلف و در شرایط مختلف هنوز از عصر انقلاب ۵۷ گذر نکرده بودند. انگار تجربه بعد از انقلابشان هنوز به مرحله ادراک نرسیده بود و نتوانسته بود پاسخ متفاوتی به این دو سوال بدهد که جهان ایرانی چگونه جایی است و من ایرانی چه رابطهای با جهان امروزم دارم.
اما ده روز پیش با مرگ دلخراش ژینا امینی از دل فرهنگ کردهای ایران دو اتفاق کلامی تکاندهنده ظهور کرد. اول ”مرگ“ به گونهای دیگر تعریف شد. مرگ با دو کلمه نامیرایی و رمز پیوند خورد. دوم نگرشی جدید خودش را به جهان ایرانیان معرفی کرد. نگرشی که میگوید جهان ایرانی جاییست که سه مفهوم زن، زندگی و آزادی آن را تعریف میکند و رابطه انسان ایرانی با جهانش به شکل مطالبه این سه مفهوم طرح شد.
نگرش زن، زندگی، آزادی در کنار تعریف دیگری از مرگ - که خود یکی از مفاهیم اصلی تعریف کننده جهان انسانیست- با استقبال گسترده جامعه ایرانی مواجه شده است. این استقبال اگر چه به این معنی نیست که جمع بزرگی از جامعه ایرانی نگرشی مشابه پیدا کرده اما با احتمال قوی میتوان گفت جامعه ایرانی امروز با نگرشی که کردهای ایران عرضه کردهاند همدلی زیادی دارد. در آن چیزهایی میبیند که با تجربه خودش سازگار است. در آن چیزهایی میبیند که انگار نسبت او را با جهان هستی میتواند تعریف میکند. امیدی که به جامعه بازگشته به گمان من بخشی بابت عبور از بی پاسخ بودن این دو سوال است که من نوعی با این جهان چه میتوانم بکنم. آن را به چه میتوانم تبدیل کنم. چه نقشی میتوانم برای خودم تعریف کنم. فرق بزرگی هست بین کسی که بیپناه میانهی یک جهان ناعادل، سرکوبگر و بیفردا ایستاده و هیچکاره است و کسی که میان همین جهان ایستاده اما میداند از این جهان انتظار زندگی و آزادی دارد. انتظار بازتعریف مفهوم زن را دارد. این آگاهی به دنبال خود جواب سوالهای دیگر را هم میآورد. آرزو و ایدهآلم چه خواهد بود، هدفم چه خواهد بود و چه رفتار و منشی را در پیش خواهم گرفت.
تصور میکنم مستقل از آنکه مسیر اعتراض فعلی به کجا خواهد رفت، میتوان با احتمال زیاد این ادعا را طرح کرد که ما به دوران جدیدی پا گذاشتهایم. دورانی که نگرش جدیدی، متفاوت از نگرشی که انقلاب مشروطه را ساخت، سلطنت پهلویها را دوام بخشید، و انقلاب ۵۷ را رقم زد شکل گرفته. ما احتمالا به سطح جدیدی از ادراک جهان هستی، تعریف خودمان به عنوان انسان ایرانی و مسئولیتمان به عنوان انسان ایرانی رسیدهایم و همین هم سبب شده علیرغم همه اندوهی که دلخونمان کرده، رفتارهایی متفاوت از اعتراضات قبلی ببینیم و سطح امیدواری، احساس همدلی و همبستگی به میزان زیادی بالا برود.
آنچه نوشتم تلاش من به عنوان یک نویسنده - با محدودیتهای دانشی، سنی و زبانی- برای فهم راهیست که در حال پیمودن آنیم. یک صدا در کنار صداهای دیگر که نه ارزش کمتری دارد و نه ارزش بیشتری. دلیل به اشتراک گذاشتنام اینست که فکر میکنم امروز بیشتر از هر زمان دیگری به تقویت خرد جمعیمان نیاز داریم. هر صدا یک پتانسیل برای تقویت و رشد خرد جمعیمان است. هر صدا میتواند شانسی باشد برای پیدا کردن نقاط کور ذهنی که قطعا گرفتار آنیم. برای شناسایی ضعفهامان و پیدا کردن بخشهایی که پر است از پرسشهای بیپاسخ. امیدوارم هر کسی که این روزها به چه باید کرد فکر میکند اندیشهاش را به اشتراک بگذارد و به همه فرصت دهد بیشتر و بهتر فکر کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر