من در زندگیام عزیزان زیادی را از دست دادهام. در دوازده سالگی مادرم، سه دایی، عمویم و مادر پدرم را از دست داده بودم. در بیست و دو سالگی پدرم را هم از دست دادم. در سی سالگی اما انگار همه چیز را از دست دادم. خواهرم مهاجرت کرد و روح مرا با خودش برد. در سی سالگی همه دوستان نزدیک دوره دبیرستان و راهنماییام، نزدیکترین همدانشگاهیهایم مهاجرت کرده بودند. در سی سالگیام هیچکس از دنیای کودکی و نوجوانی و جوانیام کنارم نبود. از سی سالگی تا چهل سالگی تلاش کردم به زندگی دور از عزیزانم عادت کنم. من و همسرم تلاش کردیم دوستان جدیدی بیابیم. من تلاش کردم تولدم را بدون خواهرم جشن بگیرم، تلاش کردم به خندههای دور، به اضطرابهای همیشگی عادت کنم اما نشد. در آن ده سال هر که به زندگی ما وارد شد چند سال بعد مهاجرت کرد. در چهل سالگی تصمیم گرفتم به این نقص عضو عادت کنم. نقصان امکان داشتن روابط اجتماعی نزدیک و پایدار؛ امکان شادی همنشینی با آدمهایی که دوستشان داری و دوستت دارند و دیرزمانیست تو را میشناسند. زندگی شخصی من حول حفره بزرگ خالی نبود خواهرم پر شده بود از حفرههای کوچک جدید. حفره خالی آدمهایی که عمیقا دوستشان داشتم و راستش نه قلبم و نه جسمم دیگر توان کشش آن همه حفره خالی را نداشت.
هر مهاجرت یک زخم درمانناپذیر است. هر مهاجرت محروم شدن از حقوق یک زندگی انسانیست. حق در آغوش گرفتن عزیزترین کسانت، حق بوسیدنشان، حق بوییدشان، حق غافلگیر کردنشان با یک شاخه گل، حق پختن سوپی وقتی بیمارند، حق همدردی وقتی مضطربند. حق سرزدنهای ناگهانی برای خوردن یک فنجان چای، حق مشاجره و دلخوریهای کوچک حتی. مهاجرت ما را با هم غریبه میکند. دردهایمان را از هم پنهان میکنیم مبادا دیگری درد بکشد، غصههایمان را میخوریم و به زور لبخند میزنیم نکند آب در دل آن دیگری که راه دور است تکان بخورد. چه فایده وقتی میدانیم آنکه راه دور است هیچکاری، مطلقا هیچ کاری نمیتواند بکند. و اینگونه است که روزی چشم باز میکنیم و میبینیم آنقدر از غممان به عزیزمان نگفتهایم که او دیگر ما را نمیشناسد.
نوزده سال از مهاجرت خواهرم میگذرد. نوزده جشن تولد کنارش نبودم. نوزده سالگرد ازدواج کنارش نبودم. وقت تولد تنها فرزندش کنارش نبودم. وقت جشن دکترایش کنارش نبودم. وقت بیماری کنارش نبودم. وقت خستگیهایش کنارش نبودم. وقت به حرف افتادن دخترش کنارش نبودم. وقت تولد همسرش کنارش نبودم. فقط به حساب تولدها من چهل و هفت شب به یاد ماندنی را در زندگیام از دست دادهام. چهل و هفت شادی بزرگ. مگر آدمی از زندگی چه میخواهد جز چهل و هفت شب شاد به یاد ماندنی.
امروز خواهرم چهل و چهار ساله میشود. من باز هم کنارش نیستم. اما امسال تغییر بزرگ را حق خودم میدانم. تغییری که خواهرم را به من باز گرداند. تغییری که به او امکان دهد بینگرانی به زادگاه مادریاش بیاید و برود. تغییری که به فرزندش امکان دهد اگر روزی دنیایی که به شتاب به سوی نژادپرستی و فاشیسم میرود او را به عنوان آمریکایی زیر سوال برد برای انتخاب هویت ایرانی مادر و پدرش لحظهای تردید نکند. تغییری که من در آن خس و خاشاک و آشغال و مگس نباشم؛ نه برای به اصطلاح نمایندگانم در دایره قدرت و نه در صف طولانی سفارتخانهها. دنیای امروز آن چیزی نیست که تمدن مفتخر اروپایی دو قرن پیش نویدش را میداد. دنیای امروز من آن چیزی نیست که مشروطه و انقلاب پنجاه و هفت آرزویش را داشت. دنیایی که قرار بود آدمها کرامت بیشتری داشتهباشند. کمتر رنج بکشند. کمتر مورد سوءاستفاده قرار بگیرند. دنیایی که وعده میداد رابطه آدمها ارباب-رعیت، ارباب-برده، ارباب-بنده نباشد. من نه تنها به نظامی معترضم که مرا در جغرافیای این سرزمین به عنوان انسان به رسمیت نمیشناسد و از حقوق انسانیام محروم میکند که به نظام جهانی هم معترضم. به نظامی که مرا به عنوان یک انسان از حق دیدار خواهرم در همه این سالها محروم کرده است. به نظامی که به خودش اجازه میدهد پشت در سفارتخانههایش هر تحقیری را بر من تحمیل کند. به نظامی که به خودش اجازه میدهد برای حفظ قدرت و ثروت اقلیتی یک درصدی زندگی میلیونها انسان را در خاورمیانه به نیستی مطلق تبدیل کند.
امروز خواهرم چهل و چهار ساله میشود. من کنارش نیستم اما در دل من آرزویی شکل گرفته. آرزوی اینکه شاید روزی لااقل در جغرافیای این گربه لمیده زندگی انسانیتری را تجربه کنیم و یک جشن تولد دسته جمعی بگیریم. یک جشن تولد به یاد ماندنی.
تولدت مبارک آناهیتا
بیست و یک مهر هزار و چهارصد و یک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر