۹ آبان ۱۴۰۱

چرا توقف کنم؟


پانزده سالگی

موسسه زبان سیمین میرفتم. روز امتحان میانترم بود و از شانس بد پدرم در جلسهای گیر کرده بود. هفتتیر سوار مینیبوسی شدم که از سر فلسطین رد میشد و تا انتهای بلوار میرفت. صندلیها تقریبا پر بود و من وقت نداشتم تا آمدن ماشین بعدی صبر کنم و جایی را پیدا کنم که کنارم زنی نشسته باشد. سوار شدم؛ صندلی کنار راهرو، تقریبا میانههای مینیبوس. صندلی کنار پنجره در تصرف مردی سی چهل ساله بود. راهرو قبل از حرکت پر شد از مردانی که سقف کوتاه مینیبوس اجازه نمیداد صاف بایستند. اولین لمس در حرکت ناگهانی مینیبوس اتفاق افتاد. برخورد تنی به شانهام. گذاشتم به حساب حرکت ناگهانی. اما تماس ادامه پیدا کرد. خودم را جمع کردم. نمیتوانستم به سمت صندلی کنار پنجره هم بروم. وزن مرد را روی شانهام حس میکردم و تکان جسمی نرم و گوشتی که به شانهام و بازویم مالیده میشد. عرق کرده بودم. احساس خفگی میکردم. ترسیده بودم. جرات نمیکردم سر بلند کنم. نگاهم افتاد به مردی که آن جلو ایستاده بود و به من  میخندید. من جمع شدم. کیفم را محکم بغلم گرفتم. مینیبوس روی پل کریمخان در ترافیک بیعجله جلو میرفت. مسافر کنار دستی پاهایش را باز کرده بود و سامسونت را گذاشته بود روی رانهایش. شانه راستم فرو رفته بود در جناغ سینهام و پای چپم پناه برده بود به پای دیگرم. چنان چسبیده به هم که به تک پای چوبی مترسکی میمانست ترسیده. باید تاب میآوردم. باید تا سر فلسطین تاب میآوردم اما مینیبوس که از پل سرازیر شد، نزدیک کلیسا دستی که آرام از زیر بغلم چپم پیش میآمد وحشتم را از حد گذراند. سرم خم بود. بدنم میلرزید. تمام توانم را جمع کردم و فریاد زدمپیاده میشم“. وقت پیاده شدن به هیچکس نگاه نکردم. مطمئنم وحشت در نگاهم بود. مطمئنم از لرزش دستی که نمیتوانست در کیف پول را باز کند مسافران آن مینیبوس میتوانستند بفهمند چه بر من گذشته و هیچکس حرفی نزد. حافظهام میگوید در آن مینیبوس هیچ زنی سوار نبود. امروز درباره سانسور آنقدر خواندهام که بدانم احتمالا به قصد، تصویر زنان همدست با مردان را در آن روز نحس از ذهنم پاک کردهام.  


نوزده سالگی 

از دانشگاه برمیگشتم. اغلب با اتوبوسهای خط آزادی- ونک تا میدان ونک میرفتم. زمستان بود. ساعت از هفت گذشته بود و خبری از اتوبوس نبود. سوار تاکسی شدم. جلو نشستم و دو نفر حساب کردم. میانههای همت احساس کردم دستی از پشت روی شکمم میدود. بیآنکه حرفی بزنم دست را پس زدم. اما تکرار شد. این بار وحشیانهتر. برگشتم عقب و به پسر جوانی که پشت سرم نشسته بود نگاه پرخشمی انداختم. دستش را پس کشید. صاف نشست و از پنجرهاش زل زد به بیرون. آرامشم به چند دقیقه نکشید. دست این بار جاهای دیگر میرفت. برگشتم عقب و به دو سرنشین مرد کنار دستیاش گفتم: "نمیبینید چکار میکنه؟هیچکدام واکنشی نشان ندادند. ترافیک سنگین بود و نمیشد تا ونک به آن وضع ادامه داد. به راننده گفتم نگه دارد. به مسافر پشت سرم گفتم: ”آقا بلد نیستی تو تاکسی بشینی پیاده شو.“ پسر جا خورده بود اما تکان نخورد. راننده نگاهم کرد: ”چکار کنم خانوم؟عصبانی شدم. ”چکار کنید؟ پیادهش کنید. میبینید که چکار میکنه.“ راننده بر و بر نگاهم کرد. ”خانوم من حوصله دردسر ندارم. پیاده شو با یه ماشین دیگه برو.“ پیاده شدم. سرد بود. ماشینها برای دختری که بر اتوبان راه میرفت بوق میزدند و من در آن لحظه دلم میخواست هر موجودی باشم، عدم باشم، نیست باشم اما آن تحقیر را از شانههایم بردارم.


بیست و دو سالگی 

دو نفرمان جلوی آینه قدی ایستادیم. به من گفت: ”سرشونههات رو میبینی؟ میبینی گرده.“ من البته سرشانه راستم را نمیدیدم. از همان پانزده سالگی آن تکه را انگار حیوانی درنده گاز گرفته و کنده بود. چیزی نگفتم. چه میگفتم؟ ادامه داد: ”سرشونههای من رو نگاه کن. زاویه داره. زاویهش رو میبینی؟ حالا دستات رو ببر بالا. انگار که بخوای برقصی. انحنای آرنجت رو میبینی، انحنای بازوت که میرسه به آرنج و بعد ساعد. حالا دست من رو ببین. میبینی؟ مثل دست تو انحناش نرم نیست. خشنه.“ کاغذ آورد و دو دست من و خودش را بالای سر کشید. ”دختر جان تو زنی. خودت باش. چه اصراری داری مرد باشی.“ من اصراری نداشتم ولی دقیقا نمیفهمیدمخودیکه از آن حرف میزند چیست. من تنی داشتم وبال گردنم. مایه دردسرم. دست و پاگیر و همیشه مجرم. دوباره برگشتیم جلوی آینه. این بار پشت سرم ایستاد. بهم گفت: ”پاهات رو جمع کن. حالا شونههات رو بده عقب، بالا نه، مگه میخوای حمله کنی. عقب بده. انگار لم دادی روی یه صندلی راحتی. خوبه. حالا مشت‌هات رو هم باز کن.“  تازه متوجه شدم دستانم را اغلب مشت میکنم. ”یه کم شونه راستت رو بده بالا. چرا شونه راستت پایینه.“ پاهایم انگار جمع نمیشد و مشت دستانم قفل بود. خندید. ”چرا عین آدم آهنی میمونی؟و من نمیتوانستم بگویم بنشین برایت از آن مینی‌بوس تا امروز بشمرم چند تعرض را با مشارکت مردم، سکوت مردم تجربه کردهام. یک ساعتی درگیر تنم بودم. ‌گفت راه بروم، تنه‌‌ام را عقب بدهم، گفت بچرخم. گفت آواز بخوانم. گفت به دستانم تاب دهم. غمگینانه نگاهم میکرد. آخرش گفت: ”دختر تو واسه رقصیدن زاده شدی. این بدن، بدن رقصه، رزمیکاری به درد تو نمیخوره.“ درست میگفت اما همه آنچه من احتیاج داشتم این بود که بتوانم مشت بزنم، بتوانم مشت بزنم، بتوانم مشت بزنم. 


بیست و شش سالگی

خاتمی گفته بود آزادی. نیروی داوطلب مرکز گفتگوی تمدنها بودم. شاخه جوانان اعلام کرده بود از پروپوزالهای فرهنگی که جوانان بنویسند و قصد تحقیق درباره آن را داشته باشند حمایت میکند. دسترسی به اطلاعات آزاد مثل امروز نبود. من کتابخانه به کتابخانه و فرد به فرد دنبال اطلاعاتی میگشتم که پروپوزال مرا کامل کند. تحقیقی در فلسفه رقصهای ایرانزمین و تبدیل آن به کتابی برای نوجوانان. محرکم متنی بود که جایی در مورد رقص مرگ در منطقه کردستان خوانده بودم. اینکه در سنت دیرینه این منطقه مردگان را با نوعی پایکوبی به زمین برمیگرداندند. نمیدانستم این قصه چقدر درست است اما مسحورش شده بودم. رقص شده بود بخشی از زندگیام. چشمانم را میبستم، خودم را به ملودیها میسپردم و میگذاشتم بدنم حرکت را تجربه کند. از ملودی آب در جویبارهای کلکچال گرفته تا رکوئیمهایی که حرکات بدنم، خودم را به تعجب وا میداشت. از اینکه میتوانستم تنم را حس کنم لذت میبردم. از فضایی که اشغال میکرد. از حرکتی که به جریان هوای اطرافم میداد. رفتم کلاس نقاشی فقط برای آنکه بتوانم بدن را بکشم. برای من که تمام عمر شیفته ستارگان دوردست بودم آدم در آن حجمی که اشغال میکرد دنیای تازهای بود. پایم به جلسات طراحی مدلهای زنده باز شد و در مشاهده تنی که میچرخید، مینشست، میایستاد، میرقصید من ابهتی را کشف کردم که پیش از آن برایم بیمعنی بود. 


سی و پنج سالگی

تصمیم گرفتم لباس مردانه بپوشم. لباس مثل واژه وزن دارد، حرف دارد، از من، از درونم، از رویایم، از احساسم حرف میزند. لباس مثل نتهای موسیقی رنگهای متفاوتی دارد. مسیر دروغنگفتن مسیر عجیبیست. وقتی تصمیم میگیری به خودت و دیگران دروغنگویی در دوراهیهایی گیر میکنی که پیش از آن به مخیلهت هم خطور نمیکرد. دیگر نمیتوانستم هر لباسی بپوشم. دیگر نمیتوانستم لباسی را بپوشم که در مورد من به من و دیگران دروغ میگفت. دیگر نمیتوانستم لباسی بپوشم که به تنم، به روحم و احساسم خیانت میکرد. دیگر نمیتوانستم لباسی بپوشم که بازنمای تعریف من از زیبایی نبود.  تصمیم گرفتم تا زمانی که نتوانم لباسی بپوشم که زبان من باشد، پوشش رسمی مردانه را انتخاب کنم. چیزی بسیار دور و غریبه از هویت من. چیزی که در هر لحظه به من یادآوری کند این لباس، لباس من نیست. به من یادآوری کند این تن در مصادره لباسیست که انتخاب من نیست. 


چهل و هفت سالگی 

این روزها برخلاف عادتم ترجیح میدهم از مکانهای شلوغ عبور کنم. احساس امنیت بیشتری میکنم و تصورم اینست که اگر مشکلی پیش بیاید ممکن است مردم کمکم کنند. هوا تاریک بود و من آنقدر غرق فکر که ناغافل داخل یکی از کوچههای خلوت و تاریک پیچیدم. میانههای کوچه صدای گامهایی که از پشت سر میآمد نگرانم کرد. برگشتم و در تاریکی نیم نگاهی انداختم. عابر پشت سرم به نظر پسر جوانی آمد کوتاهقدتر از من اما چهارشانه و قدرتمند. قلبم تند میزد. چشمم پس کلهام را میدید. مخچهام را. یک مخچه له شده که رد ضربه چیزی سخت آن را دریده باشد. درست مثل شانه راستم و پستان چپم که هیچوقت در آینه نگاهشان نمیکنم. قدمها تند شد. قبل از آنکه بین دویدن و ماندن تصمیم بگیرم پسر صدایم کردخانوم.“ طوری برگشتم که بتوانم حمله کنم. یا لااقل فکر کردم نیمچرخی زدهام آماده حمله. تنم چهل و هفت سالهاست و تصور ذهنم از تنم هنوز در سالهای جوانی مانده. پسر ژولیده و به هم ریخته بود. با موهایی فرفری و پر. ”کوچه ابنایی کجاست؟شاید اول گفتم نمیدانم، بعد نفس راحتی کشیدم یا برعکس. با اینحال حواسم به کیسهای بود که میتوانستم تهش چیزی مثل چند زانویی چدنی را ببینم. میشد با آن حمله کرد. اصابت جسم سخت. برگشتم. درست پشت سرم میآمد. قدم کند کردم از کنارم رد شود اما او هم گامهایش را کند کرد. غیرعادی هم نبود. پیادهرو باریکتر از آن بود که از کنار هم بگذریم. متوجه نشدم مردی که روبهرویم سبز شد ناگهان از کدام فرعی آمد. دوباره تنم لرزید. حالا یکی از روبهرو میآمد و یکی از پشت سر. چشم انداختم به خیابان به دنبال ماشینی روشن با رانندهای آماده حرکت. پسر از پشت سرم داد کشید. ”آقا کوچه ابنایی کجاست.“ مرد شانههایش را بالا انداخت. رسیده بودیم سر تقاطع. ایستادم. من، پسر و مردی که از روبهرو میآمد. پرسیدم. ”بهت گفتن کجاست؟“ ”نزدیک نونوایی. اینجاها نونوایی هست؟بود. هفت هشت کوچه پایینتر. آدرس دادم و پیچیدم داخل کوچه دیگری که مرا به خیابان اصلی میرساند. پسر باید راهش را از من جدا میکرد اما پشت سرم داخل کوچه پیچید. ایستادم؛ با فاصله. پرسیدم: ”چی میخوای؟صورتش را نمیدیدم اما هیبتش در آن تاریکی غم داشت.  خواستم بگم ببخشید. من شما رو ترسوندم.“ بلند و شاکی گفتم: ”از چی باید بترسم؟چیزی نگفت. پشت کردم به او و راه افتادم. شاید بیشتر برای پنهان کردن بغضم. دوباره داد کشید: ”خانوم!“ برنگشتم. ”مراقب خودتون باشید.“ .صدای قدمهایش را شنیدم که به دو از من دور میشد. اشکم سرازیر شد. فروغ پس ذهنم دوید.

پرندهها به سوی جانب آبی رفتهاند

افق عمودیست

افق عمودیست و حرکت، فوارهوار 

و در حدود بینش 

سیارههای نورانی میچرخند

زمین در ارتفاع به تکرار میرسد 

و چاههای هوایی به نقبهای رابطه تبدیل میشوند 

چرا توقف کنم؟


هیچ نظری موجود نیست: