ما ایرانیان در طول تاریخ صد و پنجاه ساله گذشتهمان لحظات شادی و امید بزرگی را تجربه کردهایم. لحظاتی که آسمان دلمان لاجوردی بود، آفتاب بر زمین امیدمان میتابید و نه تنها فرداهای روشن را انتظار میکشیدیم که به آمدنش ایمان داشتیم.
برای ایرانیان، به شهادت ادبیات که حوزه شناخت من از جهان ایرانیست، آن دسته از لحظههای شادی بزرگ که با فروریختن مستبد همراه بوده همواره زودتر از زمانی که فکرش را میکردند از راه رسید. میشود در شعرهای پس از امضای حکم مشروطه، در نوشتههای روزهای بعد از به قدرت رسیدن رضاشاه، در شعر و داستانهای پنج سال اول پس از سقوط او و مجلات ادبی یک سال پس از انقلاب ۵۷ رد غافلگیر شدن با پیروزی زودهنگام را دید.
در حالیکه روشنفکران ایرانی چون آخوندزاده در اوایل دهه هشتاد قرن قبل میگفتند باید آرام آرام فکر کردن نقادانه را یاد بگیریم. باید باسواد شویم. باید آگاهیمان را بالا ببریم آنقدر که خودمان بفهمیم خرافات و تقلید چشم و گوش بسته چطور ما را عقب نگه داشته با امضا شدن فرمان مشروطه به هول و ولا افتادند که با تقویت شور عمومی، با بکار گیری زبان شعر و موسیقی و سخنرانیهای آتشین مردم را دعوت به حرکتهای بنیادین کنند. اوضاع بعد از به قدرت رسیدن رضاخان کمی متفاوت بود. ده سال بدبختی و جنگ و قحطی و آشوب، نفس همه را گرفته بود. خیال جمهوری رنگ باخته بود و رضاخان هم در به نمایش گذاشتن آمریتش تعلل نکرد. نشان داد هیچ عدم فرمانبرداری و هیچ نقدی را برنمیتابد. اینها را به روایت ادبیات روشنفکری میگویم. ممکن است حوزههای دیگر روایتهای دیگری ارائه دهند. اما بزرگترین مجال گذر از استبداد شاید برای ما درست با رفتن رضا خان به دست آمد. هیچکس انتظار شکستن یک شبه اقتدار این مرد را نداشت. پسرش رویای ساختن یک سویس دوم از ایران را در سر میپرواند یا لااقل حرفش را میزد. عدم خواست یا عدم توان او در پیش گرفتن رفتاری مقتدرانه از پنج تا هفت سال اول حکومت محمدرضا شاه فرصتی ساخت برای مطالبه آزادی، به قانون درآوردن آن، تثبیت آن، به نمایش گذاشتن آن و زندگی کردن آن. هرج و مرجی که ایران در سالهای ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ تجربه کرده بود در کار نبود. رضاشاه در طول بیست سال حکومتش زیرساختهایی برای زندگی مدرن ایرانی ساخته بود. خیابان و مدرسه و هتل و کافه، ادارات دولتی و شهرداری و شهربانی. در ۱۳۲۰ هم که قدرت را ترک کرد، انقلابی در کار نبود. نه نظام سیاسی تغییر کرد و نه طبقات اجتماعی به هم ریخت. اگرچه التهاب ناشی از حضور نیروهای خارجی در ایران وجود داشت اما فرصتی پیش آمده بود برای تنفس. احزاب یکی پس از دیگری اعلام موجودیت میکرد. روزنامهها و مجلات یکی پس از دیگری متولد میشد. شاعران و نویسندگان افشاگری میکردند. نیما یوشیح چنان هیجان زده بود که در بهمن ۱۳۲۳ شعری نوشت به ناقوس. در شعرش میپرسد چه شده که مردم در خواب، ناگهان بیدار شدهاند. همان مردمی که در شعر آیآدمهایش در مقابل درخواست کمک غریقی بیتفاوتند و در ساحل غرق لذتی و خوشی خودشان هستند.
دینگ دانگ.
ناقوس!
کی مرده؟ کی بجاست؟
بس وقت شد چون سایه که بر آب
وز او هزار حادثه بگسست
وین خفته برنکرد سر از خواب
لیکن کنون بگو که چه افتاد
کز خفتگان یکی نه به خواب است
نیما خودش میگوید برای آنکه مردم فهیدهاند صبح روشن در راه است و در ادامه میگوید هر کس این را باور نکند نادانی بیش نیست. سیاووش کسرایی مردم را به رقص و پایکوبی در شهر دعوت میکند. میگوید:
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمهای با هم بیامیز
دلارام، میارام !
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن!
برقص و شهر را پر های و هوی کن!
پنج سال بعد از شعر ناقوس نیما اما دیگری خبری از آزادی و امید نیست. فضای سیاسی آرام آرام بسته میشود. در بازه زمانی ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ دوازده نخستوزیر و سی و یک کابینه عوض میشود. نمایندگان مجلس درگیر بده بستانهای میان خودشان هستند. استیضاح حربهایست برای باج گرفتن و باج دادن. تا ۱۳۳۱ هیچ دولتی نمیتواند بودجه سالانهای را به تصویب مجلس برساند. امید آزادی به هرج و مرج میرسد و از آزادی فقط همان پنج حرف باقی میماند.
احساس پیروزی مثل هر احساس دیگری چون شجاعت و ترس مسریست. و پیروزیهای بزرگ میتواند این تصور را به وجود آورد که در میدانهای بعدی پیروزی قطعیست. همین انتظار سبب میشود وقتی رویاها یکی یکی بر خاک میافتند ناکامی این باخت غیرقابل تحمل شود. بعد از چند سال پر شور، ناامیدی بر دوش خیلیها سنگینی میکند.
آزادی را اگر سلبی تعریف کنیم میشود در بند نبودن. و بند بزرگ با رفتن رضا شاه گسسته شده بود اما انگار چیزی این میان ایراد داشت. صادق چوبک سال ۱۳۲۸ داستانی منتشر میکند به نام انتری که لوطیاش مرده بود. چوبک سوالی طرح میکند و سعی میکند در قالب یک داستان به آن جواب دهد. او میپرسد اگر استبدادزده در بند مستبد است، آیا لحظهای که دست مستبد از سرنوشت استبداد زده کوتاه شود، آزادی فرا میرسد؟
چوبک برای جواب دادن به این سوال ابتدا تلاش میکند بگوید رابطه یک مستبد و استبداد زده چگونه است. آنها چطور به هم وابستهاند. ابزار بهرهکشی مستبد از استبداد زده چیست و چطور آن را میسازد. چوبک داستانی مینویسد در مورد زندگی انتری که اسیر دست لوطی معتادیست. لوطی جهان، انتر را در شهرها میگرداند و از راه دلقک بازی او پولی درمیآورد. چوبک شیوه به بند کشیدن انتر را اینگونه تعریف میکند. اول، لوطی انتر را در تامین نیازهای اولیهاش وابسته به خود نگه میدارد. نه تنها در آب و غذایش که در تامین نیازهای جنسیاش. لوطیست که تعریف میکند و تصمیم میگیرد انتر کی و به چه شکل به خواستههای جنسیاش پاسخ دهد. دوم، لوطی انتر را معتاد نگه میدارد. او خمار دود تریاک است. حتی اگر نیازهای اولیهاش هم رفع شود بدون تریاک نمیتواند دوام بیاورد و همین انتر را مطیع میکند. سوم، لوطی انتر را میترساند. او را بی دلیل کتک میزند. از دود محرومش میکند. گاهی به او غذا نمیدهد. انتر از لوطی میترسد. آنقدر میترسد که حتی وقتی مردم به طرف او سنگ و چوب پرت میکنند، تا لوطی اجازه ندهد تکان نمیخورد. ترس چنان قویست که او قدرت غریزی دفاع از خودش برای بقا را هم از دست میدهد. چهارم و آخرین عامل اینکه لوطی دنیای بیرون را برای انتر به عنوان دشمن تعریف میکند. زندگی انتر چیزی نیست جز حس حسرت و بیزاری ناشی از نیازهای برآورده نشده، اعتیاد، ترس دائم از لوطی، و از دشمن.
”همه را با ترس و نگاههای دزدکی برای لوطیاش انجام میداد. دشمن کلمهای بود که تو گوشش قالبی داشت و هرگاه از زبان لوطیاش بیرون میپرید میرفت توی گوشش و توی آن قالب جا میگرفت و آنجا را لبریز میکرد و آنوقت بود که سرش را میگذاشت زمین و دست میگذاشت روی کونش. این کارش بود. برای همین به دنیا آمده بود. اما از هر چه آدم بیزار بود. چشم دیدن آنها را نداشت. نگاه لوطیاش پشتش را میلرزاند. از او بیش از همه میترسید. زندگیاش جز ترس از محیط خودش برایش چیزی نبود… از خودش هیچ اختیاری نداشت. هر چه میکرد مجبور بود. هر چه میدید مجبور بود. و هر چه میخورد مجبور بود. از خودش هیچ اختیاری نداشت.“
چوبک در پنج جمله آخر انگار دائم یک جمله را تکرار میکند؛ او آزاد نبود. او آزاد نبود. او آزاد نبود. البته سلب آزادی برای لوطی هم هزینه دارد. چوبک جایی از زبان لوطی جهان میگوید: ”از انتر حیوونی حرومزادهتر تو دنیا نبود و تا چشم آدمو میپایید، زهرش رو میریخت و یه وقت میدیدی آدم رو تو خواب خفه کرد.“ شاید تاسفبارترین بخش رابطه مستبد و استبداد زده همین ترس دو طرفه باشد. انتر همانقدر از لوطی میترسد که لوطی از او.
اما در داستان چوبک بالاخره روزی لوطی میمیرد. انتر میخی که لوطی با آن زنجیر قلادهاش را به زمین میکوبید تا در نرود بیرون میکشد و فرار میکند. انتظار داریم انتر آزاد شود. خودش غذایش را انتخاب کند، جفتش را انتخاب کند، هر جا که میخواهد برود، برای آدمها ادا و اطوار درنیاورد تا فقط آنها را بخنداند. انتظار داریم انتر دنیای آزاد را تجربه کند و بفهمد که تواناتر از آن چیزیست که فکر میکرده و جهان آنقدر که لوطی میگفته با او سر دشمنی نداشته. اما هر چه در داستان پیش میرویم دلهرهمان هم بیشتر میشود. نشانههای آن حس آزادی در انتر به سرعت فروکش میکند و جایش را به ترس، آسیب و فرار میدهد. چوبک در داستان به چیزی اشاره میکند. میگوید انتر اگرچه میخی که با آن به زمین بسته شده را از جا میکند اما زنجیر برگردن او میماند و بدجور سنگینی میکند. میگوید زنجیر انگار یک بخش از بدن انتر میشود. میگوید انتر از زنجیر به اندازه لوطیاش بیزار است اما از آن خلاصی ندارد. انتهای داستان انتر بازمیگردد سمت لوطیاش؛ لوطی مرده. با همان زنجیر که برگردنش است.
داستان ابعاد مختلف رابطه مستبد و استبدادزده را خوب تحلیل میکند. چوبک خیلی خوب و دقیق توضیح میدهد در بند بودن یعنی چه، و چطور رخ میدهد و ابزار در بند کشیدن چیست. اما وقتی به آزادی میرسد نمیتواند آن زنجیر را تعریف کند. نمیتواند بفهمد آن عاملی که نمیگذارد انسان رهیده از بند مستبد، آزادی را تجربه کند چیست. تفسیر زنجیر در داستان باز مانده و به راحتی نمیشود بر اساس داستان برایش مابهازا پیدا کرد.
از داستان چوبک هفتاد و سه سال میگذرد. ما آدمهای سال ۱۳۲۸ نیستیم. تجربههای تاریخی سخت و سنگینی را از سر گذراندهایم. ملی شدن نفت، کودتای ۳۲، انقلاب سفید، استبداد بعد از ۴۲، انقلاب ۵۷، هشت سال جنگ، اصلاحات ۷۶، مرگ آن در ۸۸، … در بسیاریشان آزادی یکی از کلیدواژههاست و در هر کدامشان آزادی بار معنایی متفاوتی دارد. میشود بر اساس هر کدام از این تجربهها گفت آزادی چه چیزهایی نیست. میشود بر اساس این تجربهها آگاه شد به اینکه هرجا صحبت از آزادی میشود باید پرسید کدام تریبون از آزادی حرف میزند. آزادی را برای کدام جامعه هدف میخواهد و این آزادی از کدام گروههای جامعه چقدر و چگونه قربانی میگیرد. میشود مصداقهایی برای آن زنجیر که گردن انتر لوطی جهان مانده پیدا کرد. اما آیا این ”میشود“ بالفعل شده است؟ آیا امروز میتوانیم نامهای به چوبک بنویسیم و بگوییم صادق خان چوبک سلام. من آن زنجیری که تو نشناختی را بعد از هفتاد سال تجربه و مطالعه حالا میشناسم.
اعتقاد ندارم در مسیر یک تغییر باید مقصد را دقیق و شفاف شناخت و به همه گامهای حرکت به سوی مقصد آگاهی کامل داشت. ذاتی هر تغییری، ریسک نرسیدن به آن جاییست که میخواهیم. اما چطور میشود ریسک دور شدن از مقصدی که رویایش را در سر میپروانیم کم کنیم؟ به گمان من در مسیر تغییر نیاز داریم دائم محل مقصد را دوباره از نو تعریف کنیم، اصلاح کنیم، به اشتراک بگذاریم تا بالاخره مقصد مورد نظر مشخص شود. این روزها حرف از آزادیست. خیالی که انتر لوطی جهان در سالهای پایانی دهه بیست خوابش را میدید و صبح یک روز صاف و آفتابی انتر این فرصت را ناگهان، پیش از آنکه فکرش را بکند به دست آورد. فرصتی که البته بر باد رفت. آیا امکان دارد داستان ۱۳۲۸ چوبک دوباره تکرار شود؟ نمیدانم. شاید. احتمالش هست، اگر در این مسیر به غیر از لوطی جهان به آن زنجیر لعنتی فکر نکنیم، گذشته را مرور نکنیم، حدود مقصد را مشخص نکنیم و نشانههای نزدیک شدن به آن را شناسایی نکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر