قرار بود تيم بازنده بازي فرهنگ لغت، امروز بچههاي كلاس رو به چيپس و ماست مهمون كنه. درس رو دادم و بيست دقيقه آخر دور هم نشستيم تا چيپس و ماست بخوريم و حرف بزنيم. گپهاي ساده بهانهاي ميشه تا هم من بهتر فكر بچهها رو بشناسم هم بچهها ياد بگيرند بحث كنند. بعد از كمي حرف زدن از مثلث برمودا و رويانا و حيات در ديگر كرات كه معمولا بحث مورد علاقه نوجوونهاست ازشون پرسيدم: بچهها به نظر شما ما چكار كنيم كه زندگي بهتري داشته باشيم؟ ماندانا بلافاصله دستش رو بلند كرد. دختر شيطون باهوشيه، زياد كتاب ميخونه، خوب حرف ميزنه و در فعاليتهاي اجتماعي مدرسه معمولا نقش مهمي ايفا ميكنه. ماندانا گفت: خانوم به نظر من آدم زماني ميتونه زندگي خوب داشته باشه كه اولا هيچ غمي نداشته باشه، دوما پشتش گرم باشه بدونه حمايتش ميكنن، ديگه بايد خوب درس بخونه، وقتي خوب درس بخوني كار خوب پيدا ميكني و درآمدت هم خوب ميشه. ميتوني هر چي دلت ميخواد بخري يا هر سفري دلت ميخواد بري، بايد ازدواج خوبم بكني. اينا باشه ديگه زندگي خوب ميشه. ياسمن با هيجان انگشت سبابهش رو تو هوا تكون ميداد: خانوم من كاملا مخالفم. به نظرم اونايي كه توي زندگيشون سختي ميكشن زندگيهاي بهتري دارن. مثلا اونايي كه تو بچگي پدر يا مادرشون رو از دست ميدن اصلا انگيزه بيشتري دارن اما مثلا بچههايي كه يكي يكدونن و همه چي دارن هميشه ناراحتن چون انگيزه ندارن. ناديا گفت خانوم من بگم . من با ياسمن مخالفم به نظرم زيادي سختي كشيدنم خوب نيست مثلا من وقتي خيلي درس ميخونم علاقهم رو كلا از دست ميدم. سختي يه كمش خوبه اما زيادش آدم رو نا اميد ميكنه. ماندانا دوباره دستش رو بالا برد: خانوم من يه نكته مهم يادم رفت. براي اينكه خوب زندگي كني بايد از ايران بري. اينجا نميشه خوب زندگي كرد. پرسيدم :چرا؟
- خب براي اينكه به آدم ارزش نميدن. يه نفر سي سال عمرش رو ميذاره درس ميخونه دكتر ميشه، فوق دكترا ميگيره بعدش چي؟ ماهي چهار ميليون تومن بيشتر در نمياره. خب چه جوري با چهارميليون تومن يه خانواده چهار نفري رو بگردوني؟
كيميا گفت: چهار ميليون تومن؟ مامان من همش هشتصد تومن ميگيره. ساناز گفت: من شنيدم بعضيا چهارصد تومن در ماه ميگيرن. دنيا گفت: اين ديگه شايعهست. مگه ميشه. ناديا گفت: خانوم مامان و باباي من ميگن آدم وقتي ميتونه خوب زندگي كنه كه توي كشور خودش باشه. كيميا گفت: آره، ببين ماندانا ما به افغانيا چه جوري نگاه ميكنيم. خارجيا هم به ما همينجوري نگاه ميكنن. دلارام گفت: خانوم تو دانشگاه ... دو تا استاد افغاني هست. استاد دانشگاهن اما من وقتي ميبينمشون يه جوري ميشم انگار كارگرمونه. ماندانا گفت: ما رو با افغانيا نبايد مقايسه كني. اونا همشون كارگرن، بيسوادن. خودشون كاري كردن كه ما اينجوري فكر كنيم. فاطمه گفت: نه اصلا اينجوري نيست خانوم من يه افغانيه رو ميشناختم معدل پيش دانشگاهيش نوزده و نيم بود اما نگذاشتن بره دانشگاه. كيميا گفت: بابا ما باغ لواسونمون تا زماني كه دست افغانيا بود آباد بود تا داديم دست ايرانيا خراب شد. آزيتا گفت: راست ميگه ماندانا ديگه مگه كارگراي زمين تنيسمون افغاني نيستن كارشون خيلي خوبه. ماندانا گفت: ما كه كارگر نيستيم. اصلا ما نبايد كارگري كنيم. ما فرزندهاي كوروش هستيم. ساناز گفت: من موافقم كه آدم بايد جايي بره كه بهش احترام بذارن اما بالاخره يه ذره هم آدم بايد مقاومت كنه. كيميا گفت: اگه همه بذارن برن پس كي اينجا رو درست كنه. تو وطنفروشي ماندانا. ماندانا گفت: من وطنم رو دوست دارم ولي وقتي بهم احترام نميذارن بايد برم. مگه آدم چند بار زندگي ميكنه. فاطمه گفت: من ميگم بايد بمونيم تو كشورمون. ساناز گفت: بچهها ولي خدا وكيلي هيچكدوممون كاري نميكنيم. الان هممون ميبينيم بارون نمياد خب لااقل آب كمتر مصرف كنيم. دنيا گفت: ساناز تو مشكلت آبه؟ ساناز گفت: بالاخره اينم هست ديگه هميشه شير آبها بازه. خب خارج هميناش درسته ديگه. ماندانا گفت: من مطمئنم اينجا درست نميشه. مردم ما اصلا يه جورين. فاطمه گفت: چه جورين؟ زنگ خورد. بچهها از جا پريدن. همه خندهكنان از كلاس ريختن بيرون. كمرم درد ميكرد. نميتونستم از روي صندلي بلند بشم اما حرفهاي بچهها حسابي بهم چسبيده بود. حسابي.
۴ اسفند ۱۳۸۸
۲۳ بهمن ۱۳۸۸
چيزي از جنس درد دل
دور هم نشستهايم، گپ ميزنيم، ميگوئيم، ميخنديم و ناگهان براي لحظاتي كوتاه سكوتي دردناك ميانمان مينشيند. انگار براي ثانيههايي فراموش ميكنيم پشت نقابمان پنهان شدهايم. آه ميكشيم؛ از ته دل و سرخودگيهايمان به همين سادگي لو ميرود. من بارها در جمع همسن و سالانم اين صحنه را تجربه كردهام.
هميشه گوشهاي از ذهنم به اين مسئله فكر كردهام كه مگر ميشود "همه" ما در سي و چند سال زندگيمان بازنده بوده باشيم. آن هم در شرايطي كه ظاهر زندگيهايمان چندان نشاني از بازنده بودن ندارد. حداقل كاستيهاي زندگيمان خيلي متوجه كمكاريهاي شخصيمان نيست. نميدانم چرا، اما در طول اين سالها كه به سرخوردگيهايمان فكر كردهام در تلاشي كور و خستهكننده اغلب به دوران نوجواني ميرسم. جايي كه آرزوهايمان شكل گرفت. بارها با خودم فكر كردم چقدر آرزو داشتم؟ چند تا؟ بعد چطور از بينشان هدفم را انتخاب كردم؟ اصلا هدفي انتخاب كردم يا همانطور مثل سگ بدبخت واماندهاي كه دنبال صاحبش ميدود دنبال روياهاي خامم دويدم؟ سعي كردم به خاطر بياورم آيا كسي در مورد آرزوهايم از من سوالي كرد؟ كسي كمكم كرد حد فاصل رويا و هدف را تشخيص دهم؟ كسي كمكم كرد روياهايم را واقعيتسنجي كنم و ببينم روياهايم چطور، چقدر و كي ميتواند به واقعيت بپيوندد؟ كسي كمك كرد بهاي رسيدن به روياهايم را تخمين بزنم و ببينم پرداخت هزينهاش در توانم هست يا نه؟
با اينكه بحث آرزو و هدف جزء سيلابس درس نوشتار خلاق راهنمايي نبود اما چنان ذهنم گرفتار سرخوردگي بود و چنان كنجكاو بودم ببينم نوجوانان امروز سرزمينم چه فكر ميكنند كه دو جلسه از كلاسم را به آرزو اختصاص دادم. تصميم گرفتم براي بچهها يكي از جلدهاي كتاب جودي دمدمي را بخوانم، داستاني كه در آن دختر دوازده سالهاي روياي مشهور شدن دارد البته نه در حد آنجلينا جولي، او فقط ميخواهد آنقدر مشهور شود كه عكسش در روزنامه محليشان چاپ شود، مثلا در مسابقه دارنده بامزهترين حيوان خانگي برنده شود. پيش از خواندن داستان از بچهها پرسيدم چه آرزوهايي دارند؟ بچهها فقط نگاهم ميكردند. براي آنكه احساس آرامش كنند كمي برايشان از آرزوهاي بچهگي خودم گفتم؛ از آرزوي امپراتور شدن، جانورشناس شدن، از آرزوي داشتن يك خانه شكلاتي درست مثل همان كه در داستان هنسل و گرتل بود. بچهها با تعجب نگاهم ميكردند. شقايق اولين كسي بود كه جرات حرف زدن پيدا كرد گفت هدفش اينست كه فضانورد بشود، پگاه گفت ميخواهد مهندس معمار بشود چون پدرش معمار است و اگر معماري بخواند ميتواند در دفتر پدرش كار كند و لازم نيست آقا بالاسر داشته باشد. رئيس و مرئوس خودش ميشود و چه از اين بهتر. همين دو آرزو را دستاويز قرار دادم تا به بچهها بگويم به نظرم آرزو و هدف كمي فرق دارند. گفتم آرزوها محدوده بستهاي ندارند، محافظهكارانه نيستند و ميتوانند به شدت از واقعيت دور باشند، گفتم آرزوها از جنس خيالهاي ما هستند. جايي كه ما بيپروا به ذهنمان اجازه ميدهيم به هر جا دلش ميخواهد پر بكشد. گفتم هدفها بعد از روياها ميآيند. گفتم هنوز براي هدف گذاريشان زود است. گفتم براي هدفگذاريشان اول بايد رويا داشته باشند، بعد كمي بيشتر زندگي كنند، دنياي واقعي را بهتر بشناسند و به كمك ديگران از دل روياهايشان و با حساب و كتاب دنياي واقعي هدف بسازند. گفتم روياها بسيار بسيار بزرگتر از هدفند، از جنس عشقند و ممكن است هرگز هدف نشوند يا بهاي هدف شدنشان آنقدر زياد باشد كه هميشه در حد يك رويا براي مزهمزه كردن باقي بمانند. بعد از چند دقيقه سكوت يك نفر ته كلاس گفت دوست دارد هنرپيشه بشود. هنرپيشه خيلي مشهور، خيلي زيبا، خيلي پولدار، خيلي. يك ساعتي حرف زديم و بعد من داستان جودي را خواندم. قرار شد براي جلسه بعد هر كس داستاني بنويسد در مورد دختري به نام و سن خودش و آرزوهاي دختر قهرمان داستانش را برايمان تعريف كند.
اين هفته بچهها با داستانهايشان آمدند. شقايق با قدرت نوشته بود آرزويش فضانورد شدن است و اگر چه چندان مشكلات راه را نميشناسد اما مطمئن است بعدا هم هدفش را فضانورد شدن خواهد گذاشت. كيميا نوشته بود كيمياي داستانش هر چه فكر كرده نفهميده آرزو يعني چه، سراغ يكي از دوستانش رفته كه پولدار است اما پدر و مادرش را دوست ندارد و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانواده شاد، سراغ يكي ديگر رفته كه مستاجراند و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانه، حدس زده آرزو براي آنكه سر خيابان فال ميفروشد يعني گرسنه نبودن، بعد هم در پايان نتيجهگيري كرده بود آرزو يعني داشتن چيزي كه نداري اما از آرزوي خودش در داستان خبري نبود. مهشاد آرزو داشت هم جراح قلب شود، هم هنرپيشه و هم دور دنيا را بگردد، پريسا ميخواست نويسنده شود اما به نظرش نويسندگي زيادي سخت بود و حدس ميزد به زودي بيخيالش شود. به غير از اين چهار نفر بقيه نوشتهها قابل دسته بندي بود. چند نفرآرزو كرده بودند جنگ نشود، همه با هم خوب و مهربان باشند و هيچ كس غمي نداشته باشد. چند نفر آرزو كرده بودند آدمهاي"موفقي" شوند براي آنكه پدر و مادرشان بهشان "افتخار" كنند بيآنكه در مورد موفقيت چيزي گفته باشند. چند نفر همين آرزو را داشتند با اين تفاوت كه ميخواستند "خدمت" كنند، به كي و چرا چيزي ننوشته بودند. چند نفري هم ميخواستند هنرپيشه شوند آن هم از نوع هاليوودياش.
تمام آرزوهاي چهل شاگردم همين بود. فكر ميكردم اگر داستان جودي را نميخواندم همان چند نفري كه ميخواهند مشهور شوند هم شايد مينوشتند آرزو دارند مايه افتخار ملت و خانوادهشان شوند و خوب خدمت كنند. نوشتهها راضيم نميكرد. به چند نفري از بچهها گير دادم تا موفقيت و خدمت و بيغمي همه آدمهاي دنيا را تعريف كنند و برايشان مصداق بياورند. آنها سكوت كردند و من اصرار آنقدر كه اشكشان درآمد. بالاخره يكيشان گفت: "خانوم نميشه آرزومون رو بگيم." منتظر شنيدن همين بودم.
- چرا نميشه؟
- آخه جرمه.
حرف زديم و حرف زديم. بهشان اطمينان دادم در مرحله آرزو همه چيز مجاز است. گفتم آرزو آرزوست. ميتوانيم همه چيز آرزو كنيم و بعد به آرزوهايمان بخنديم يا جدي بگيريمشان يا حتي از آنها بترسيم. بالاخره بچهها به حرف آمدند.
- خانوم من يكي رو دوست دارم. آرزوم اينه كه با اون باشم.
جرم همين بود. اوج آرزويشان همين بود. اوج بلندپروازيشان همين بود. بهشان گفتم توان دوست داشتن موهبتيست كه هر كسي از آن بهره ندارد. بهشان گفتم كه بيدار شدن حس دوست داشتن درشان نشانه بلوغ است و بايد با افتخار از آن حرف بزنند و نترسند.
بعد از ظهر با دبيرستانيها كلاس داشتم. درسم را بيخيال شدم و ازشان خواستم در مورد هدفهايشان بنويسند. همه روي دست يكديگر را نگاه ميكردند. نميدانستند چه بنويسند. فكر كردم رويا كه در اولين گامش به مجرم بودن متهم شود و باز ايستد هدفي به دنيا نميآيد. بي رويا و هدف ميشوي ماشين برنامهريزي ديگران. خاله، عمو، مادربزرگ و هر چه به دست آوري راضيت نميكند. رويايي وجود ندارد كه دنبالش بدوي يا اگر داشتي هدفي واقعبينانه از دلش بيرون نيامده كه گام به گام تسخيرش كني و از به دست آوردنش لذت ببري و شاد شوي و در دفتر دستاوردهاي زندگيت شماره زير شماره بزني و بگويي" من به دست آوردم. بهايش را پرداختم اما به دست آوردم. دير و سخت به دست آمد اما به دست آوردم." جاي اينها به آخرين تصوير خوشايندي كه ديده بودي فكر ميكني و آه ميكشي و ميگويي همين را ميخواستم اما نشد.
هميشه گوشهاي از ذهنم به اين مسئله فكر كردهام كه مگر ميشود "همه" ما در سي و چند سال زندگيمان بازنده بوده باشيم. آن هم در شرايطي كه ظاهر زندگيهايمان چندان نشاني از بازنده بودن ندارد. حداقل كاستيهاي زندگيمان خيلي متوجه كمكاريهاي شخصيمان نيست. نميدانم چرا، اما در طول اين سالها كه به سرخوردگيهايمان فكر كردهام در تلاشي كور و خستهكننده اغلب به دوران نوجواني ميرسم. جايي كه آرزوهايمان شكل گرفت. بارها با خودم فكر كردم چقدر آرزو داشتم؟ چند تا؟ بعد چطور از بينشان هدفم را انتخاب كردم؟ اصلا هدفي انتخاب كردم يا همانطور مثل سگ بدبخت واماندهاي كه دنبال صاحبش ميدود دنبال روياهاي خامم دويدم؟ سعي كردم به خاطر بياورم آيا كسي در مورد آرزوهايم از من سوالي كرد؟ كسي كمكم كرد حد فاصل رويا و هدف را تشخيص دهم؟ كسي كمكم كرد روياهايم را واقعيتسنجي كنم و ببينم روياهايم چطور، چقدر و كي ميتواند به واقعيت بپيوندد؟ كسي كمك كرد بهاي رسيدن به روياهايم را تخمين بزنم و ببينم پرداخت هزينهاش در توانم هست يا نه؟
با اينكه بحث آرزو و هدف جزء سيلابس درس نوشتار خلاق راهنمايي نبود اما چنان ذهنم گرفتار سرخوردگي بود و چنان كنجكاو بودم ببينم نوجوانان امروز سرزمينم چه فكر ميكنند كه دو جلسه از كلاسم را به آرزو اختصاص دادم. تصميم گرفتم براي بچهها يكي از جلدهاي كتاب جودي دمدمي را بخوانم، داستاني كه در آن دختر دوازده سالهاي روياي مشهور شدن دارد البته نه در حد آنجلينا جولي، او فقط ميخواهد آنقدر مشهور شود كه عكسش در روزنامه محليشان چاپ شود، مثلا در مسابقه دارنده بامزهترين حيوان خانگي برنده شود. پيش از خواندن داستان از بچهها پرسيدم چه آرزوهايي دارند؟ بچهها فقط نگاهم ميكردند. براي آنكه احساس آرامش كنند كمي برايشان از آرزوهاي بچهگي خودم گفتم؛ از آرزوي امپراتور شدن، جانورشناس شدن، از آرزوي داشتن يك خانه شكلاتي درست مثل همان كه در داستان هنسل و گرتل بود. بچهها با تعجب نگاهم ميكردند. شقايق اولين كسي بود كه جرات حرف زدن پيدا كرد گفت هدفش اينست كه فضانورد بشود، پگاه گفت ميخواهد مهندس معمار بشود چون پدرش معمار است و اگر معماري بخواند ميتواند در دفتر پدرش كار كند و لازم نيست آقا بالاسر داشته باشد. رئيس و مرئوس خودش ميشود و چه از اين بهتر. همين دو آرزو را دستاويز قرار دادم تا به بچهها بگويم به نظرم آرزو و هدف كمي فرق دارند. گفتم آرزوها محدوده بستهاي ندارند، محافظهكارانه نيستند و ميتوانند به شدت از واقعيت دور باشند، گفتم آرزوها از جنس خيالهاي ما هستند. جايي كه ما بيپروا به ذهنمان اجازه ميدهيم به هر جا دلش ميخواهد پر بكشد. گفتم هدفها بعد از روياها ميآيند. گفتم هنوز براي هدف گذاريشان زود است. گفتم براي هدفگذاريشان اول بايد رويا داشته باشند، بعد كمي بيشتر زندگي كنند، دنياي واقعي را بهتر بشناسند و به كمك ديگران از دل روياهايشان و با حساب و كتاب دنياي واقعي هدف بسازند. گفتم روياها بسيار بسيار بزرگتر از هدفند، از جنس عشقند و ممكن است هرگز هدف نشوند يا بهاي هدف شدنشان آنقدر زياد باشد كه هميشه در حد يك رويا براي مزهمزه كردن باقي بمانند. بعد از چند دقيقه سكوت يك نفر ته كلاس گفت دوست دارد هنرپيشه بشود. هنرپيشه خيلي مشهور، خيلي زيبا، خيلي پولدار، خيلي. يك ساعتي حرف زديم و بعد من داستان جودي را خواندم. قرار شد براي جلسه بعد هر كس داستاني بنويسد در مورد دختري به نام و سن خودش و آرزوهاي دختر قهرمان داستانش را برايمان تعريف كند.
اين هفته بچهها با داستانهايشان آمدند. شقايق با قدرت نوشته بود آرزويش فضانورد شدن است و اگر چه چندان مشكلات راه را نميشناسد اما مطمئن است بعدا هم هدفش را فضانورد شدن خواهد گذاشت. كيميا نوشته بود كيمياي داستانش هر چه فكر كرده نفهميده آرزو يعني چه، سراغ يكي از دوستانش رفته كه پولدار است اما پدر و مادرش را دوست ندارد و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانواده شاد، سراغ يكي ديگر رفته كه مستاجراند و فهميده آرزو يعني داشتن يك خانه، حدس زده آرزو براي آنكه سر خيابان فال ميفروشد يعني گرسنه نبودن، بعد هم در پايان نتيجهگيري كرده بود آرزو يعني داشتن چيزي كه نداري اما از آرزوي خودش در داستان خبري نبود. مهشاد آرزو داشت هم جراح قلب شود، هم هنرپيشه و هم دور دنيا را بگردد، پريسا ميخواست نويسنده شود اما به نظرش نويسندگي زيادي سخت بود و حدس ميزد به زودي بيخيالش شود. به غير از اين چهار نفر بقيه نوشتهها قابل دسته بندي بود. چند نفرآرزو كرده بودند جنگ نشود، همه با هم خوب و مهربان باشند و هيچ كس غمي نداشته باشد. چند نفر آرزو كرده بودند آدمهاي"موفقي" شوند براي آنكه پدر و مادرشان بهشان "افتخار" كنند بيآنكه در مورد موفقيت چيزي گفته باشند. چند نفر همين آرزو را داشتند با اين تفاوت كه ميخواستند "خدمت" كنند، به كي و چرا چيزي ننوشته بودند. چند نفري هم ميخواستند هنرپيشه شوند آن هم از نوع هاليوودياش.
تمام آرزوهاي چهل شاگردم همين بود. فكر ميكردم اگر داستان جودي را نميخواندم همان چند نفري كه ميخواهند مشهور شوند هم شايد مينوشتند آرزو دارند مايه افتخار ملت و خانوادهشان شوند و خوب خدمت كنند. نوشتهها راضيم نميكرد. به چند نفري از بچهها گير دادم تا موفقيت و خدمت و بيغمي همه آدمهاي دنيا را تعريف كنند و برايشان مصداق بياورند. آنها سكوت كردند و من اصرار آنقدر كه اشكشان درآمد. بالاخره يكيشان گفت: "خانوم نميشه آرزومون رو بگيم." منتظر شنيدن همين بودم.
- چرا نميشه؟
- آخه جرمه.
حرف زديم و حرف زديم. بهشان اطمينان دادم در مرحله آرزو همه چيز مجاز است. گفتم آرزو آرزوست. ميتوانيم همه چيز آرزو كنيم و بعد به آرزوهايمان بخنديم يا جدي بگيريمشان يا حتي از آنها بترسيم. بالاخره بچهها به حرف آمدند.
- خانوم من يكي رو دوست دارم. آرزوم اينه كه با اون باشم.
جرم همين بود. اوج آرزويشان همين بود. اوج بلندپروازيشان همين بود. بهشان گفتم توان دوست داشتن موهبتيست كه هر كسي از آن بهره ندارد. بهشان گفتم كه بيدار شدن حس دوست داشتن درشان نشانه بلوغ است و بايد با افتخار از آن حرف بزنند و نترسند.
بعد از ظهر با دبيرستانيها كلاس داشتم. درسم را بيخيال شدم و ازشان خواستم در مورد هدفهايشان بنويسند. همه روي دست يكديگر را نگاه ميكردند. نميدانستند چه بنويسند. فكر كردم رويا كه در اولين گامش به مجرم بودن متهم شود و باز ايستد هدفي به دنيا نميآيد. بي رويا و هدف ميشوي ماشين برنامهريزي ديگران. خاله، عمو، مادربزرگ و هر چه به دست آوري راضيت نميكند. رويايي وجود ندارد كه دنبالش بدوي يا اگر داشتي هدفي واقعبينانه از دلش بيرون نيامده كه گام به گام تسخيرش كني و از به دست آوردنش لذت ببري و شاد شوي و در دفتر دستاوردهاي زندگيت شماره زير شماره بزني و بگويي" من به دست آوردم. بهايش را پرداختم اما به دست آوردم. دير و سخت به دست آمد اما به دست آوردم." جاي اينها به آخرين تصوير خوشايندي كه ديده بودي فكر ميكني و آه ميكشي و ميگويي همين را ميخواستم اما نشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)