۵ اسفند ۱۳۹۶

دوسالگرد




تصمیم اولیهاش را دو سال پیش در چنین روزهایی گرفتم. چرا یادم مانده؟ چون تصمیم به خروج از نظام آموزش و پرورش برایم پایان یک رویا بود. رویایی که با اصلاحات شروع شده بود و معتقد بود تغییرات کوچک در ابعاد فردی در درازمدت به تغییرات بزرگ اما پایدار میانجامد. تصمیمم البته ریشهای چند ساله داشت. اواخر سال هشتاد و شش افزایش نارضایتیهایم از آنچه در مدارس غیرانتقاعی میگذشت و فاصله گرفتن روزافزون سطح امکانات مدارس خصوصی و دولتی سبب شد شکام به باورم جدی شود. کتاب گچ و چای سرد شده نتیجه درگیریهایم با همین شکهاست. آن روزها اگرچه منطقم به من میگفت نظام آموزش خصوصی کشور، نظامی ناکارآمد و ناعادل است و همکاری با آن در درازمدت مضاری بیشتر از منافع دارد اما دلم نمیخواست حرف عقلم را گوش دهم. دلم میخواست فکر کنم روند خصوصی شدن به آزادی بیشتر، چندصدایی شدن بیشتر و در درازمدت به دموکراتیک شدن جامعه کمک خواهد کرد. سال هشتاد و هشت تمام صبحهایی که من سر کلاس دبیرستانیها تفکر انتقادی درس میدادم و صدای دبستانیها از حیاط میآمد که «اگه نگیم نخندیم پیاز میشیم میگندیم» سعی میکردم به خودم بگویم این یعنی تغییر مثبت پایدار. رفتنم از ایران راهی برای به تاخیر انداختن حل مسئله بود. اما میدانستم برمیگردم و میدانستم بالاخره باید به شکم پاسخ دهم.
شاید فاصله گرفتن سه ساله از نظام آموزشی سبب شد چیزهایی را ببینم که پیش از آن نمیدیدم. یا شاید هم چنان در سرازیری سقوط افتاده بودیم که دیگر نمیشد گندی که بالا آمده بود را ندید. رابطه بین معلمها مخدوشتر شده بود. بیاعتمادی شدیدتر شده بود. بیشتر معلمهای جوان خوشفکری که من امیدوار بودم در درازمدت بر فضا و کیفیت آموزشی تاثیر بگذارند مهاجرت کردهبودند یا گزینش آنها را از سیستم آموزش حذف کرده بود یا به دلیل بالا رفتن ریسک از دست دادن کارشان کمکنش شده بودند. فضای دانشآموزان از معلمها هم برای من دردآورتر شده بود. بچهها متوجه نقش پولدادنشان شده بودند و میدانستند که میتوانند با حربه تهدید به تغییر مدرسه، کادر را وادار به اخراج معلمی کنند. معلمها لـلههای سرخانه شده بودند و بچهها یک قانون طلایی داشتند؛ نان معلمها را ما میدهیم، پس حق داریم. جامعهای که قصد داشت چهارنعل به سمت توسعه برود به جایی رسیده بود که بیشتر از هشتاد درصد بچههایم در دفاع از تقلب می‌‌نوشتند، وقت به روی پرده آمدن هیتلر به افتخارش دست میزدند و در پاسخبه این سوال که یک محله ایدهآل برای خودتان ترسیم کنید، از جدا کردن محلهی ایدهآلشان از بقیه شهر و راه ندادن فقیرها، ماشینهای مدلپایین و افغانها مینوشتند. اما آنچه برای من ناامید کننده بود ناکارآمد شدن نیروی آموزشی-تربیتی بود. به گمانم راه فلج کردن هر سیستمی تحقیر و ترور شخصیت نیروی مولدش بدون حذف آنهاست و مدرسه این کار را تمیز انجام میداد. اسفند تصمیم گرفتم به ساز و کار پرداخت عیدی مدرسه اعتراض کنم. مدرسه ده درصد از حقالتدریس هر ماه را کم میکرد و جمع ده درصد نه ماه حقوق یک معلم را اسفندماه به عنوان عیدی به خودش برمیگرداند. آنهم نه با احترام. چک عیدی در مقابل امضای نوشتهای که طی آن معلم اقرار میکرد کلیه حقوق مربوط به عیدی و حقسنوات و غیره را دریافت کرده دستی پرداخت میشد. امضای نوشته، هم راه دریافت ده درصد حقالتدریس بود و هم اعلام بیعتی با مدرسه تا راه را برای تمدید قرارداد کاری در سال جدید هموار کند.
دو سال پیش چک را با پاراف کردن توضیحی که مفاد نوشته اقرارنامه را نقض میکرد دریافت کردم. در مقابل، مدرسه پیشنهاد کاریی برای سال بعد پیش روی من گذاشت که حقارتبار بود. باید مرا سر جایم مینشاندند و نشانم میدادند آنچه مهم است دانش و مهارتم نیست بلکه تن دادن به ساز و کار حاکم و حتی دفاع از آن در مقابل تازهواردین است. نمیدانم اگر کتابم آن روزها به بازار نمیرسید عقبنشینی میکردم یا نه. اما مجموعه داستانم وجدانم شد. دلم میخواست همه آنچه جرات نکرده بودم در داستان به مرحله بروز برسانم را محقق کنم و سر اعتراضم بایستم. تقریبا اکثر نیروهای مدرسه کتاب را خواندند و همین صفبندیمان را شفافتر کرد. کادر تصمیمگیر مدرسه و بخشی از معلمها معترض شدند. گروهی سکوت کردند. خدمتکاران مدرسه از من ترسیدند و گروهی که به انگشتان یک دست نمیرسیدند پشتم ایستادند. مدرسه نیمچه جلسه به قول خودشان گفتگویی تشکیل داد و ضمن قدردانی از خدماتم و ستایش مهارتم مرا به تلاش برای ایجاد انحراف در بچهها از طریق خواندن داستان متهم کرد. همه آنچه از آن جلسه یادم مانده اینست که دلم میخواست بالا بیاورم. نه به خاطر اتهاماتی که واهی و بیاساس بود، برای اینکه سالها با تصور اصلاح یک نظام معیوب به رشد و بقایش کمک کرده بودم. خودکشی یکی از شاگردانم که بارها در مورد وضعیت بحرانیاش تذکر داده بودم مهر پایانی زد بر چهارده سال تدریسم در مدارس تهران. از مدرسه که بیرون آمدم به خودم گفتم مفصل در مورد آنچه نظام آموزشی خصوصی بر سرمان آورده و خواهد آورد مینویسم. اما دو سال گذشته و هنوز ننوشتهام. گاهی به این مسئله فکر میکنم چرا حاضر به نوشتن نیستم. میدانم دلیلش تنبلی نیست. به خودم دلداری میدهم که شاید هنوز بیش از ان خشم دارم که بتوانم عادلانه بنویسم. اما راستش میترسم که دلیل حرف نزدنم خشم نباشد و سکوت دنیای بیرون باشد. دنیاییی که از من نخواست بگویم چرا آن همه شور و شوق را گذاشتم و رفتم. دنیایی که با سکوتش مهر تاییدی میزند بر حمایت از آنچه ما را در مسیر نابودی قرار میدهد. 

۲۵ بهمن ۱۳۹۶

امید یا ناامیدی


تلاش برای حفظ امیدواری یا تن دادن به ناامیدی لااقل از مشروطه به بعد تم آشنای زندگی ایرانیان بودهاست. نویسندگانش هم از این دغدغه مستثنی نبودهاند. ادبیات ایران از جمالزادهتا بعد پر است از رد پای جدال برای حفظ امید یا غلطیدن در ورطه ناامیدی. اما میان این آثاری که من تا به امروز در این باب  خواندهام، هیچ اثری را درخشانتر از داستان «هر دو روی یک سکه» هوشنگ گلشیری ندیدهام. داستان با این جملات شروع میشود. «راستش را اگر بخواهی من کشتمش. باور کن. میشود هم گفت ما» 
داستان از آنجا شروع میشود که پیرمردی که سالهاست زندانی سیاسیست و به واسطه امیدواریاش شهره است در زندان دست به خودکشی میزند و فرزندش که خودکشی پدر را باور ندارد به زندان میرود تا حقیقت ماجرا را از زبان دوست پدرش بشنود. راوی در پاسخ شک پسر، درستی خبر را  تایید میکند اما در ادامه چیزی میگوید که تکاندهنده است. اگر مرگ خودخواسته آدمی از روی ناامیدی غمانگیز و تاثرآور است، انتخاب مرگ توسط آدمی که سرچشمه امیدواریست نشانه جنایتیست. جنایت آنهایی که امیدواری را برای شانه خالی کردن از بار مسئولیتشان یا از سر تفریح یا صرفا اظهار نظری روشنفکرانه و دردمندانه به لجن میکشند.
راوی در خلال داستان، قصه دوست شدنش با پیرمرد را تعریف میکند. اینکه چطور وقتی از انفرادی به بند عمومی آورده میشود آنقدر عصبانی و افسرده و ناامید بوده و آنقدر گرفتار این سوال که این همه هزینه برای چه و برای که پرداخته شده که نمیتواند شکش را در دلش نگه دارد. راوی نک و نال کنان از بیهوده بودن مبارزه میگوید، شاید کمی سبک شود اما صبح روز بعد، پیرمردی با کت و شلوار اتو کشیده عصازنان تا سلولش میآید، حالش را میپرسد و وقتی حس میکند غر زدنهای راوی از سر چیزی پراندن نبوده و ردی از ناامیدی داشته، تصمیم میگیرد امیدواری رنگ باخته او را برگرداند. 
بخش عمده داستان را گفتگوهای رد و بدل شده بین راوی و پیرمرد میسازد. راوی در خلال تعریف کردن گفتگوهای هر روزه خودش و پیرمرد آرام آرام تصویری دقیق از دو نوع شخصیت مبارز متفاوت ارائه میدهد. یکی مثل پیرمرد که باور دارد به اینکه زندگی چیزی جز جنگیدن نیست. باور دارد به اینکه باید برای هر تغییری جنگید؛ آن هم آگاهانه. آگاه به اینکه چرا باید جنگید، آگاه به اینکه هیچ تغییری بیبها نمیشود و اینکه باید خود را برای پرداخت هزینه تغییر آماده کرد و در طرف دیگر آدمهایی شبیه خودش. آدمهایی که بیشتر دوست دارند در زندگی نقش قهرمانها را بازی کنند اما حاضر نیستند برایش بهایی بپردازند. قهرمان بودن را به واسطه ستایششدنشهایش دوست دارند و به همین دلیل هم وقتی خودشان یا دیگری گرفتار میشود، نقش عوض میکنند و از هیات مبارز به هیات قربانی میلغزند و چنان بر هر چیزی رنگ ناامیدی میزنند که هر تغییری امکانناپذیر جلوه کند و به این ترتیب خودشان را از پذیرش بار مسئولیت ایجاد تغییر خلاصکنند و همان بهای پرداخت شده را هم صدقهسری اضافی بدانند بر سر مردمی که نادانند، نمی فهمند یا لیاقتش را ندارند. 
راوی در داستان برای فرزند پیرمرد تعریف میکند که چطور نک و نال کردن و گفتن از ناامیدی و بنبست اوایل دلیلی جز ایستادن در مقابل مردی که حتی در زندان سرزندگی خود را حفظ کرده نداشته، و برایش تعریف میکند که چطور آرام آرام این لجبازی به تفریح خودش و دوستانش بدل میشود. بهانهای برای آنکه هر روز صبح ریشش را بزند، لباس بپوشد و یک ساعتی  امید پیرمرد را به چالش بکشد و او را متهم به معتاد بودن به امیدی واهی کند بیآنکه واقعا به آنچه میگفته اعتقادی داشته باشد. راوی از حس خوب و شادیبخشی که این جدال به او و دوستانش میداده میگوید. شاید حس برنده بودن، باهوشتر بودن، فهمیدن سیاهیها و بنبستهایی که پیرمرد نمیتوانسته ببیند و آنها با هشیاری غریبشان پیشاپیش همه را دیدهاند، ماستشان را کیسه کردهاند و در عین حال از اینکه کاری نمیشود کرد رنج هم کشیدهاند.
آخر داستان اوج طلایی آنست. بازی امید و ناامیدی برای آنهایی که ناامیدی و امیدواریشان هر دو چیزی فراتر از نقش بازی کردن نیست بهای چندانی ندارد. آنها معتاد به زنده بودنند و بزدلتر از آنکه بین بودن و نبودن انتخابی بکنند. اما این بازی برای آنهایی که امید و ناامیدی، موضعشان در زندگی و فلسفه زیستیشان است میتواند به بهایی بسیار سنگین تمام شود. آن کس که امیدوار بودن را انتخاب میکند، بودنش را هم در مقابل نبودن به واسطه امیدواریاش برمیگزیند. و چه تاسفبار است که چنین بودنی به واسطه هجمه ناامیدیی از سر تفریح یا ولنگاری معنایش را از دست بدهد و به ورطه نبودن بیفتد. پاراگراف آخر داستان تکان دهنده است. زندانیان با به بازی گرفتن امیدواری پیرمرد تفریح میکنند غافل از اینکه برای پیرمرد امیدواری ستون خیمه زندگیاش است و اگر پایهاش بلغزد خیمه فرو میریزد. پیرمرد تا آخرین روز زندگیاش باور دارد که آدمهایی امثال راوی مثل خودش هستند. باور دارد برای آنها هم امیدواری و ناامیدی یک انتخاب آگاهانه است و لحظهای که پرده از بازی احمقانه آنها میافتد، خستگی روزهای طولانی سر و کله زدن با آدمهایی که فقط ادای ناامیدها را درمیاوردند و بیشتر از هر امیدواری به زنده‌‌ ـگی  کردنشان چسبیدهاند، او را از پا درمیآورد. پاراگراف آخر با این جملات آغاز میشود. 
پیرمرد دیگر به امان آمده بود. گفتم که داد میکشید، نمیخواست قبول کند که باید دست برداشت. میگفت: «خوب، اگر این اعتقاد را دارید پس چرا اینجا نشستهاید و حرف میزنید؟» حتی به نظرم گفت: «اگر این قدر لجن بودهاید، این قدر گند زدهاید- همهتان را میگویم- چرا شرتان را نمیکنید؟» این حرفها دیگر خیلی ازش بعید بود. باور کن به یکی یکی ما اشاره کرد. وقتی یکی با خنده گفت: «آخر از بس ما لجنیم» نزدیک بود با او دست به یخه شود. من که میدیدم دیگر تابش را ندارم میخواستم دست بردارم. میخواستم رویش را ببوسم و ازش عذر بخواهم، اما دیگر نمیشد، دیگر افتاده بودیم توی دور. 
به نظرم داستان گلشیری نگاه موشکافانهایست به مرز باریک میان امید و ناامیدی . نگاه موشکافانهایست به روانشناسی آدمهایی که امیدواریشان ریشه در یک اندیشه و باور دارد. نگاه موشکافانهایست به اینکه در شرایط سخت، موضع گرفتن امیدوارانه یا ناامیدانه میتواند چه تبعاتی داشته باشد. و نگاه موشکافانهایست به شخصیت آنهایی که ادای ناامیدها را درمیاورند بیآنکه شیوه زندگیشان نشانههایی از زیستن یک «انسان ناامید» را داشته باشد. 
پیشنهاد میکنم اگر شما هم این روزها در مورد تغییر اوضاع و احوال از امید یا ناامیدی حرف میزنید و  موضعگیری میکنید این داستان را بخوانید و ببینید در زندگیتان در جایگاه کدامیک از شخصیتهای این داستان ایستادهاید و نوع نگاهتان، آنچه میگویید و آنچه میکنید چه تبعاتی میتواند برای همهمان داشته باشد.