۸ اردیبهشت ۱۳۹۷

گچ و چای سرد شده




دوازدهم اردیبهشت دوبار در تاریخ پنجاه سال گذشته به نام روز معلم نامگذاری شده است. بار اول در سال 1340 بعد از آنکه معلمی 29 ساله که همراه صدها معلم دیگر در اعتراض به اشل حقوقی دبیران آموزش و پرورش در میدان بهارستان تجمع کرده بود با شلیک مستقیم گلوله به سرش از پای درآمد و بار دوم هجده سال بعد وقتی در سال 1358 مرتضی مطهری به دست گروه فرقان ترور شد. 
آدمهای تاثیرگذار در زندگی من محدودند. اما نیمی از همان محدودها را معلمینم تشکیل میدهند. معلمینی که بر خلاف برادر شعر  باغچه فروغ فرخزاد هر روز صبح امیدواریشان به ساختن آیندهای بهتر را زیر بغلشان میزنند و به مدرسه میبرند و شبها وقتی سر روی برگههای امتحانی خم میکنند و کوشش شاگردی را در این کلاس یا آن یکی می بینند به خودشان میگویند: «این یکی را ساختم». با این حال با همه اراداتم به همه آن معلمهایی که زندگیام را ساختهاند، معتقدم نباید هیچ انسانی را در هاله قدسی پیچید. معتقدم آن جایگاه رفیعی که در طول سالها در کلام و نه در عمل برای معلمها ساختهایم سبب شده آنها رنجشان را هر روز بغضی کنند و زنگ تفریحها به ضرب چایهای سرد شده فرو دهند و دم برنیاورند. گچ و چای سرد شده را شاید برای شکستن آن لفافه دروغین نوشتهام. برای آنکه خوانندههایم را که همگی لاجرم زمانی از پشت نیمکتهایشان معلمهایشان را دیدهاند و گاهی شاید شیفته یکیشان شده باشند به آن سوی نیمکتها ببرم و بگویم رنجها، دغدغهها و درماندگیهایشان را ببینید. 
کتاب سه سال پیش در آستانه روز معلم چاپ شد. در طول پنجاه و چهار سالی که از زمان اولین نامگذاری این روز به نام روز معلم  تا چاپ این کتاب میگذرد نظام آموزشی تغییرات فراوان کرده است. معلمین تواناتر و باسوادتر شده‌اند، نحوه تدریس خلاقانه‌تر شده است، مدارس فضا و تجهیزات آموزشی بهتری پیدا کرده‌اند و دانش‌آموزان فضای دلپذیرتری را تجربه کرده‌اند با اینحال چیزهایی هم رو به زوال رفته است. خصوصی‌سازی مدارس را به بنگاه اقتصادی تبدیل کرده‌است، دانش‌آموزان به ابزاری برای تولید ثروت تبدیل شده‌اند و معلمان به کارگران روزمزد نظامی که نظارت درستی بر آن صورت نمی‌گیرد. و البته در کنار آن صعود و این سقوط چیزهایی هم به همان منوال پنجاه و چهار سال پیش باقی مانده است. معلم هنوز هم در عمل نیروی باارزشی به حساب نمی‌آید. اگرچه پای حرف که به میان می‌آید او را به عرش می‌برند اما داشتن فرشی را زیر پایش سهم او نمی‌دانند. این نگاه تنها نگاه دولتمردان ایران هم نبوده است. این نگاه را سالهاست من در برخورد و حرف‌زدن بسیاری از والدین شاگردانم دیده‌ام. چند روز دیگر، روز معلم است. مهم نیست به مناسبتی به نام روز معلم اعتقادی دارید یا نه، مهم اینست که بهانه‌ای دارید برای فشردن دست کسانی که آنقدر مهمند که یک تشویق ساده‌شان و یک برق نگاهشان می‌تواند فرزند دلبندتان را به دوست داشتن عرصه هایی از علم و هنر برساند و آنقدر کم دیده شدند که هر بار زبان به شکوه باز کرده‌اند دیگران لب گزیده‌اند که شان معلمی و گدایی نان! 
خانم موسوی شما سال چهارم دبستان به من آموختید ساختن زیبایی صبر و تلاش می‌خواهد، خانم صرفان شما سال پنجم دبستان اولین انشای مرا چنان ستودید که نوشتن بخشی از زندگی‌ام شد، خانم گیتی‌بانو وفایی شما سه سال راهنمایی به من تعهد اخلاقی را آموختید، آقای وکیلی شما ریاضیات را به فرهنگ پیوند زدید و به من ارتباط بین علوم را نشان دادید و آقای تجاره شما به آموختید آنهایی که به چیزی باور دارند هیچ چیز مانع عمل‌کردن به اعتقادشان نمیشود، حتی زندان. بعضی از شما دیگر در میان ما نیستید اما رد پایتان مسیر زندگی ده‌ها نفر چون من است و چه بودنی از این پررنگتر. روزتان مبارک 

۱ اردیبهشت ۱۳۹۷

«بنویس! حالت بهتر می‌شود» یا کمی در باب دور‌ه‌های نوشتن‌درمانی

تا جایی که یادم میآید اولین باری که دست به کاری زدم و خودم توضیحی برایش نداشتم هجده ساله بودم. من تا سال چهارم دبیرستان دختر حرفشنوی ساکتی بودم که سهم لذتش از زندگی را از کتابها و به خصوص از حل کردن مسائل ریاضی و فیزیک میگرفت. سال آخر همه منتظر بودند در کنکور بدرخشم و با رتبهای طلایی پا به شریف بگذارم اما در یکی از روزهای نه چندان سرد آبان ناگهان سر کلاس جبر به این نتیجه رسیدم که دیگر هیچ علاقهای برای رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل در رشته فیزیک که چهارسال بود هیجانزده از آن حرف میزدم ندارم. تلاش خانواده و مدیر مدرسه برای فهم اینکه چه بلایی بر سرم آمده به جایی نرسید. خودم هم از ماجرا سر در نمیآوردم. نه خسته شده بودم، نه از کنکور ترسیده بودم و نه خبری از افسردگی بود. کتاب میخواندم. لذت میبردم. فقط اصرار میکردم که دانشگاه رفتن و فیزیک خواندن اتلاف وقت است بیآنکه بتوانم زندگی مفید را در مقابل این «اتلاف زندگی» تعریف کنم. در نهایت از آنجایی که برنامه دیگری نداشتم و نمیتوانستم استیصال پدرم را ببینم، طبق برنامه قبلی برای فیزیک خواندن وارد دانشگاه شریف شدم و پنج سال بعد با مدرکی که بر «موفقیت اجتماعی‌»‌ام صحه میگذاشت فارغالتحصیل شدم. اما آن شورش ناگهانی هجده سالگی نه تنها فروکش نکرد که دوره جدیدی را در زندگی من رقم زد. دورهای پر از رفتارهای متناقض. بر تفکر علمی تاکید داشتم اما عاشق ادبیات بودم. ساعتها وقتم را در هر گالری نقاشی میگذراندم اما اگر کسی به من میگفت نقاش هستی، به من برمیخورد. بچههای شمالشهری را لوس، از خودراضی و کمسواد میدانستم  اما خودم یکی از آنها بودم. در سلف دانشگاه غذا میخوردم. کم خرید میکردم اما وقت خرید سراغ گرانترین بوتیکهای تهران میرفتم. گرفتار یک جور ناسیونالیسم افراطی بودم اما دلم برای آمریکا و آمریکایی شدن ضعف میرفت. موسیقی کلاسیک گوش میدادم و لباسهای کلاسیک میپوشیدم اما در ذهنم خودم را هیپیای میدیدم که کولیوار زندگی میکند. هر هفته با چند دانه خرما و یک شیشه آب دوازده ساعت کوهنوردی میکردم اما اراده نمیکردم بروم و تصدیق رانندگیام را بگیرم.
اینها گوشهای از سادهترین تناقضهایم بود. تناقضهایی که مرا در نگاه بعضی از آدمهای اطرافم به موجودی ترسو، تنبل، عیاش، و بیبرنامه تبدیل کرده بود. تنها خودم میدانستم همه این صفاتی که به من نسبت میدهند معلول عللی بود که باید دانسته میشد. 
تلاش برای فهم «خود» ناآرام ناراضیای که در هجده سالگی سر برآورده بود زمینهساز سفر اکتشافی پانزده سالهای شد که در نهایت مرا به طراحی و برگزاری دورههای نوشتندرمانی رساند. در طول این پانزده سال زیاد خواندهام، زیاد فکر کردهام و تجربیات مشابه دیگران را رصد کردهام و سعی کردهام بفهمم چرا گاهی ما آنطور که پیشبینی میکنیم پیش نمیرویم یا چرا گاهی علیرغم آنکه ظاهرا مطابق خواستهمان پیش میرویم احساس رضایت و شادی نمیکنیم. 
دورههای نوشتندرمانیای که من برگزار میکنم ریشه در مطالعاتم و دستآوردهای شخصیام در حوزههای فلسفه، روانشناسی، ادبیات و فرهنگشناسی دارد. این دوره، دوره نویسندگی نیست، دوره رواندرمانی هم نیست. دوره فکر کردن به خود از طریق یک نوشتن جهتدار است. نوشتن در شیوهخاص این کلاس راهی برای عبور از سانسورهای شخصی و رسیدن به انکارشدههای دنیای فردیست. به این ترتیب دوره به شما کمک میکند از طریق نوشتن فکر کنید به اینکه در کجای جهان ایستادهاید. بستری که در آن بزرگ شدهاید و تجربیات شخصی زندگیتان چه هویتهایی برای شما ساختهاند. ترسهایتان و خشمهایتان چطور مانع یا عامل رفتارهای شما میشوند. تصویرتان از آینده چیست و اگر مبهم و نامعلوم است چرا و چطور میتوانید آن را شفاف کنید. چه چیزهایی را در زندگیتان انکار میکنید و چرا. و بالاخره چطور میتوانید بر بیعملیهاتان غلبه کنید. 
من پیش از شروع هر دوره یک جلسه معرفی رایگان برگزار میکنم. مسیری که میروم و کارهایی که میکنم برای خودش پایگاهی در فلسفه نوشتن و در روانشناسی دارد اما تماما بر تئوریهای روانشناختی و نظریههای فلسفی متکی نیست. در جلسه معرفی هم از آن زمینههای علمی میگویم و هم از اینکه دوره چطور و با چه ساز و کاری برگزار میشود. ادعا ندارم میتوانم به همه کس با هر میزان پیچیدگی شخصیتی و روانی کمک کنم، اما تجربه هجده دورهای که تا به حال برگزار کردهام میگوید اگر کسی به قصد کمک به خودش آمده باشد از دوره نوشتندرمانی دست پر بیرون میرود. ادعا دارم میتوانم کمکتان کنم بفهمید در کجای زندگیتان ایستادهاید. بفهمید چه میخواهید. بفهمید چرا نمیتوانید بفهمید چه میخواهید، چرا اگر میدانید چه میخواهید حرکت نمیکنید یا اگر حرکت میکنید چرا پیشرویتان راضیتان نمیکند. ادعا دارم این دوره کمکتان میکند تا حد زیادی بدانید با خودتان و جامعهتان چند چندید و بعد برای ادامه راهتان تصمیم بگیرید. 
دوره فعلی دوره شرکت حضوریست. دورههای آنلاین گاهگاهی برگزار میشود. اگر خارج از ایران یا تهران زندگی میکنید و مایلید در دورهبعدی آنلاین شرکت کنید ایمیل بزنید و حتما ذکر کنید از کجای دنیا شرکت میکنید. تعداد و محل اقامت حدودی داوطلبین به من امکان میدهد بهترین زمان مناسب را برای دوستان دورههای آنلاینی تنظیم کنم. دورههای آنلاین معمولا روزهای شنبه یا یکشنبه برگزار میشود.
در مورد نوشتندرمانی در کانال چپ کوک به آدرس chapkook@ و در همین وبلاگ نوشتهام. مفصلترین نوشتهام پروندهایست که درباره نوشتندرمانی و فرمهای مختلف آن با نام «بنویس! حالت بهتر میشود» برای همشهری داستان اردیبهشت ۹۴ تنظیم کردم و میتوانید بخشی از آن را در سایت مجله بخوانید و نسخه مجله را هم از دفتر مجله تهیه کنید. نکته آخر اینکه این دوره محدودیتهایی دارد. اول اگر زیر ۲۱ سال یا بالای ۵۰ سال هستید، این دوره کارایی چندانی برای شما ندارد. دوم اگر گرفتار یک آسیب روانی جدی شدهاید یا شده بودید که به درمان نیاز دارد این دوره مناسب شما نیست و کارکردی معادل رواندرمانی ندارد. 

۲۹ فروردین ۱۳۹۷

سرمایه اجتماعی




عید امسال که برای دوستانم پیام شادباش مینوشتم، قلمم چندان به نوشتن از آرزوی روزهای خوب نمیرفت. روزهای خوب در پیش نیست. روزهای خوب باید نشانههایی در امروز داشته باشد و در خبرهای حوزه اقتصاد و سیاست و فرهنگ کمتر ردپایی از نشانههای خوب هست. با اینحال تا جایی که من در تاریخ ـ به عنوان سند رفتار آدمی در مقابل برد و باختهاـ خواندهام هیچ سیر قهقرایی در بینهایت قهقهرا گم نمیشود. تا روزی که خاک هست و انسان هست هر سیر قهقرایی جایی مسیر عوض میکند و رو به بالا میآید و آن نقطه حضیض میشود تاریخ؛ نقطه شکوفایی امیدی در اوج ناامیدی. راستش من هم مثل همه آدمها دلم میخواست روی محور تاریخ در یکی از اوجهایش به دنیا میآمدم. اما حالا که نقطه تلاقی محور زندگیام با محور تاریخ ایرانی روی خط سیری نزولی افتاده دلم میخواهد بخشی از آن نیرویی باشم که سازنده حضیضی در آینده است. 
اما من برای چرخاندن مسیر این سقوط به سمت صعودی دوباره به عنوان یک شهروند با توانایی تاثیرگذاری محدود چه میتوانم بکنم. در طول چند ماه گذشته برای پاسخ دادن به این سوال بسیار فکر کردهام و به این نتیجه رسیدم که همه ناکارآمدیهای بزرگ در نهایت به زخم‌‌های فردی منجر میشود. جامعه در حال سقوط انتگرالیست از آدمهای رنجور، درمانده و نیازمند تیمارداری. برای درمان درد آدمها راههایی هست. میتوان آدمها را رها کرد و به اصلاح نظام زخمزننده فکر کرد. میتوان هم پرسید فرای زخمهایی که یک نظام قدرتی معیوب به اعضایش وارد میآورد آیا منبع زخمزننده دیگری هم وجود دارد. نظامهای کوچک ایجاد تباهی پنهان در دل نظامهای بزرگ؟ این شد که به یادداشتهای کلاسهای نوشتن درمانیام برگشتم و سعی کردم بفهمم در جامعه آماری صد و چند نفره سی-چهل سالههای کلاسهایم کدام درد مشترک هست که من شهروند در شکلگیریاش سهم دارم و در کاهش آن هم میتوانم سهم داشته باشم. 
 و از میان دردها و رنجهایی که نوشته بودم به رنج دیده نشدن رسیدم. داستانهای دیدهنشدن آدمها داستانهای عجیب و در عین حال سادهایست. پسری در سایه برادر بزرگتر که موفقتر، زیباتر و خوشمشربتر است آرام آرام از محدوده دید خانواده خارج میشود. موفقیتهایش به چشم نمیآید، مهربانیهایش در مقابل مهربانی بزرگتر زمخت و بیمزه میشود و کسی دیگر او را به حرف زدن دعوت نمیکند. دختری در خانوادهای که والدین در آن اصرار دارند فضای خانه را همیشه بیتنش نگه دارند محو میشود. زن و شوهری که همیشه پشت درهای بسته تنشهای عاطفیشان، چالش مالیشان، بیماریها و دردهایشان را حل میکنند نه تنها دخترشان را از حق تمرین فهم درد دیگری محروم کردهاند، که خودشان هم شانس شناخت دخترشان را از طریق دیدن واکنشش، تدبیرش، خشمش و یا حتی دردش از دست دادهاند. آنها نه تنها دخترشان را از حق دانستن محروم کردهاند، که او را به عنوان یک محرم راز هم به رسمیت نشاختهاند. و کسی که محرم راز نباشد دوست نیست و آنکه دوست نیست، غریبه است و غریبهها از زندگی ما بیرد پا میگذرند. 
میتوانم اینجا لیست بلندبالایی از داستانهایی بگویم که در آن آدمها به واسطه دیده نشدنشان خشمگینند. به واسطه دیده نشدنشان احساس ناامنی میکنند چون غریبهاند. به واسطه دیدن نشدنشان میگذارند و میروند چون به گمانشان کسی به آنها دلبسته و نیازمندشان نیست.
فکر میکنم امروز اگر بخواهیم به یکدیگر کمک کنیم، بیش از هر چیز نیاز داریم همدیگر را ببینیم و اعلام کنیم دیگری را دیدهایم. اما دیدن به چه معنا و چطور این دیدن را تمرین کنیم. اینها مثالهاییست برای دیدن دیگری. 
اول: به آدمهایی که سهمی در احساس رضایت نسبی ما در زندگی داشتهاند بگوییم که در زندگیمان وزنی دارند. مهم نیست او چقدر دور یا نزدیک است. مهم نیست خودش از وزن خودش آگاه است یا نه. به او بگوییم «بودنت و ماندنت مهم است 
دوم: لااقل سالی یک محصول خوب، یک رفتار قابل ستایش، یک حرکت خردمندانه که در اطرافمان رخ داده را با صدای بلند ستایش کنیم و در موردش حرف بزنیم- حتی اگر بانیاش دشمنمان است. دیدن خوبیهای دیگران تمرین کنترل تنگنظریهای شخصیست. تنگ نظری ضعیفمان میکند و ضعیفها برای دفاع از خودشان به دیگری زخم میزنند. 
سوم: فقط یک نفر را از میان آدمهای اطرافمان انتخاب کنیم و بیچشمداشت سنگ صبورش شویم. با او «حرف بزنیم». رو در رو. نفس به نفس. در تقویم سالانه برای دیدارها و نه پیامهای بیرنگ و بوی تلگرامی جا باز کنیم. مهم نیست آن یک نفر کیست. هر چه نقشش در زندگی شما کمرنگتر، بهتر. برای یک نفر حریم امن شویم. ما از کمبود حس امنیت رنج میبریم. 
چهارم: آدمهایی که زخم میزنند قدرتمند نیستند. آدمهایی زخم میزنند که زخمیاند یا احساس ناامنی میکنند. رفتارهای تند و خشن آدمهای دور و برمان را فقط به حساب حرامزادگیشان یا بیشعوریشان نگذاریم. به این فکر کنیم که ممکن است با موجودی زخمی و ناتوان از اعلام زخمی بودنش مواجه شده باشیم و رفتارمان را بر اساس آن تنظیم کنیم. 
پنجم: برای دیگری همان حقی را قائل شویم که برای خودمان قائلیم. وقتی پشت فرمانیم و به خط عابر پیاده میرسیم بایستیم چون زمانی هم نوبت ماست که پیاده باشیم و فرد دیگری سواره. وقتی سوار مترو میشویم و میتوانیم جای کمتری اشغال کنیم تا دیگری هم سوار شود، نگاه منتظرش را ببینیم. جایی هم نوبت ماست که این کار را بکنیم. وقتی دیگری حرف میزند به جای فکر کردن به جواب خودمان به حرف او گوش کنیم. ما نیازمند شنیده شدنیم. اعلانات محل زندگی و کارمان را بخوانیم. کسی نیاز دارد با ما حرف بزند و چیزی به ما بگوید. روزی هم ما نیاز داریم کسی اعلان عمومیمان را ببیند. 
و ششم: لااقل به یک نفر اعلام کنیم که نیازمندش هستیم. اعلام نیازهایمان الزاما نشانه ضعف ما نیست. اعلام نیازمان به دیگری میتواند نشانه این باشد که کسی را لایق اعتماد کردن دانستهایم. در ضمن اعلان نیاز ما یعنی دادن فرصتی به دیگری برای آنکه همدردی کردن و کمک کردن به دیگری را تمرین کند. یعنی دادن فرصتی به دیگری برای انسانتر شدنش. 
اگر قرار باشد جامعهای در حال سقوط نجات پیدا کند، پیش از هر چیز به آدمهایی نیاز دارد که بتوانند سر پا بایستند. از سلامت نسبی روانی برخوردار باشند. بخشی از آسیبهایی که امروز به همهمان وارد میشود خارج از کنترل ماست. اما اگر با خودمان خلوت کنیم و لیستی از آسیبهایی که دیدهایم، لیستی از خشمهای شخصیمان بنویسیم میبینیم که چقدر آدمهایی مثل خود ما در تنها شدن، بیمار شدن و عدم رضایتمان نقش داشتهاند. آنوقت میتوانیم به این فکر کنیم که ما در لیست چند نفر همین نقش را بازی میکنیم. ان وقت میتوانیم فکر کنیم سهم ما در تولید یا لااقل بیتغییر ماندن جهنمی که در آن دست و پا میزنیم چقدر است. آن وقت میتوانیم به تغییر سهممان فکر کنیم و آن وقت است که میشود امیدوار بود در دوردست جایی نشانههای نقطه حضیض مثل جزیرهای در دل آبهای سرگردان ظاهر شود و میشود امیدوار بود که در آیندهای نه چندان دور کسی که میتواند بر بلندترین جایگاه این کشتی فرسوده سرگردان بایستد، دستش را تکان دهد و بگوید: خشکی! خشکی را میبینم. 
@chapkook