عید امسال که برای دوستانم پیام شادباش مینوشتم، قلمم چندان به نوشتن از آرزوی روزهای خوب نمیرفت. روزهای خوب در پیش نیست. روزهای خوب باید نشانههایی در امروز داشته باشد و در خبرهای حوزه اقتصاد و سیاست و فرهنگ کمتر ردپایی از نشانههای خوب هست. با اینحال تا جایی که من در تاریخ ـ به عنوان سند رفتار آدمی در مقابل برد و باختهاـ خواندهام هیچ سیر قهقرایی در بینهایت قهقهرا گم نمیشود. تا روزی که خاک هست و انسان هست هر سیر قهقرایی جایی مسیر عوض میکند و رو به بالا میآید و آن نقطه حضیض میشود تاریخ؛ نقطه شکوفایی امیدی در اوج ناامیدی. راستش من هم مثل همه آدمها دلم میخواست روی محور تاریخ در یکی از اوجهایش به دنیا میآمدم. اما حالا که نقطه تلاقی محور زندگیام با محور تاریخ ایرانی روی خط سیری نزولی افتاده دلم میخواهد بخشی از آن نیرویی باشم که سازنده حضیضی در آینده است.
اما من برای چرخاندن مسیر این سقوط به سمت صعودی دوباره به عنوان یک شهروند با توانایی تاثیرگذاری محدود چه میتوانم بکنم. در طول چند ماه گذشته برای پاسخ دادن به این سوال بسیار فکر کردهام و به این نتیجه رسیدم که همه ناکارآمدیهای بزرگ در نهایت به زخمهای فردی منجر میشود. جامعه در حال سقوط انتگرالیست از آدمهای رنجور، درمانده و نیازمند تیمارداری. برای درمان درد آدمها راههایی هست. میتوان آدمها را رها کرد و به اصلاح نظام زخمزننده فکر کرد. میتوان هم پرسید فرای زخمهایی که یک نظام قدرتی معیوب به اعضایش وارد میآورد آیا منبع زخمزننده دیگری هم وجود دارد. نظامهای کوچک ایجاد تباهی پنهان در دل نظامهای بزرگ؟ این شد که به یادداشتهای کلاسهای نوشتن درمانیام برگشتم و سعی کردم بفهمم در جامعه آماری صد و چند نفره سی-چهل سالههای کلاسهایم کدام درد مشترک هست که من شهروند در شکلگیریاش سهم دارم و در کاهش آن هم میتوانم سهم داشته باشم.
و از میان دردها و رنجهایی که نوشته بودم به رنج دیده نشدن رسیدم. داستانهای دیدهنشدن آدمها داستانهای عجیب و در عین حال سادهایست. پسری در سایه برادر بزرگتر که موفقتر، زیباتر و خوشمشربتر است آرام آرام از محدوده دید خانواده خارج میشود. موفقیتهایش به چشم نمیآید، مهربانیهایش در مقابل مهربانی بزرگتر زمخت و بیمزه میشود و کسی دیگر او را به حرف زدن دعوت نمیکند. دختری در خانوادهای که والدین در آن اصرار دارند فضای خانه را همیشه بیتنش نگه دارند محو میشود. زن و شوهری که همیشه پشت درهای بسته تنشهای عاطفیشان، چالش مالیشان، بیماریها و دردهایشان را حل میکنند نه تنها دخترشان را از حق تمرین فهم درد دیگری محروم کردهاند، که خودشان هم شانس شناخت دخترشان را از طریق دیدن واکنشش، تدبیرش، خشمش و یا حتی دردش از دست دادهاند. آنها نه تنها دخترشان را از حق دانستن محروم کردهاند، که او را به عنوان یک محرم راز هم به رسمیت نشاختهاند. و کسی که محرم راز نباشد دوست نیست و آنکه دوست نیست، غریبه است و غریبهها از زندگی ما بیرد پا میگذرند.
میتوانم اینجا لیست بلندبالایی از داستانهایی بگویم که در آن آدمها به واسطه دیده نشدنشان خشمگینند. به واسطه دیده نشدنشان احساس ناامنی میکنند چون غریبهاند. به واسطه دیدن نشدنشان میگذارند و میروند چون به گمانشان کسی به آنها دلبسته و نیازمندشان نیست.
فکر میکنم امروز اگر بخواهیم به یکدیگر کمک کنیم، بیش از هر چیز نیاز داریم همدیگر را ببینیم و اعلام کنیم دیگری را دیدهایم. اما دیدن به چه معنا و چطور این دیدن را تمرین کنیم. اینها مثالهاییست برای دیدن دیگری.
اول: به آدمهایی که سهمی در احساس رضایت نسبی ما در زندگی داشتهاند بگوییم که در زندگیمان وزنی دارند. مهم نیست او چقدر دور یا نزدیک است. مهم نیست خودش از وزن خودش آگاه است یا نه. به او بگوییم «بودنت و ماندنت مهم است.»
دوم: لااقل سالی یک محصول خوب، یک رفتار قابل ستایش، یک حرکت خردمندانه که در اطرافمان رخ داده را با صدای بلند ستایش کنیم و در موردش حرف بزنیم- حتی اگر بانیاش دشمنمان است. دیدن خوبیهای دیگران تمرین کنترل تنگنظریهای شخصیست. تنگ نظری ضعیفمان میکند و ضعیفها برای دفاع از خودشان به دیگری زخم میزنند.
سوم: فقط یک نفر را از میان آدمهای اطرافمان انتخاب کنیم و بیچشمداشت سنگ صبورش شویم. با او «حرف بزنیم». رو در رو. نفس به نفس. در تقویم سالانه برای دیدارها و نه پیامهای بیرنگ و بوی تلگرامی جا باز کنیم. مهم نیست آن یک نفر کیست. هر چه نقشش در زندگی شما کمرنگتر، بهتر. برای یک نفر حریم امن شویم. ما از کمبود حس امنیت رنج میبریم.
چهارم: آدمهایی که زخم میزنند قدرتمند نیستند. آدمهایی زخم میزنند که زخمیاند یا احساس ناامنی میکنند. رفتارهای تند و خشن آدمهای دور و برمان را فقط به حساب حرامزادگیشان یا بیشعوریشان نگذاریم. به این فکر کنیم که ممکن است با موجودی زخمی و ناتوان از اعلام زخمی بودنش مواجه شده باشیم و رفتارمان را بر اساس آن تنظیم کنیم.
پنجم: برای دیگری همان حقی را قائل شویم که برای خودمان قائلیم. وقتی پشت فرمانیم و به خط عابر پیاده میرسیم بایستیم چون زمانی هم نوبت ماست که پیاده باشیم و فرد دیگری سواره. وقتی سوار مترو میشویم و میتوانیم جای کمتری اشغال کنیم تا دیگری هم سوار شود، نگاه منتظرش را ببینیم. جایی هم نوبت ماست که این کار را بکنیم. وقتی دیگری حرف میزند به جای فکر کردن به جواب خودمان به حرف او گوش کنیم. ما نیازمند شنیده شدنیم. اعلانات محل زندگی و کارمان را بخوانیم. کسی نیاز دارد با ما حرف بزند و چیزی به ما بگوید. روزی هم ما نیاز داریم کسی اعلان عمومیمان را ببیند.
و ششم: لااقل به یک نفر اعلام کنیم که نیازمندش هستیم. اعلام نیازهایمان الزاما نشانه ضعف ما نیست. اعلام نیازمان به دیگری میتواند نشانه این باشد که کسی را لایق اعتماد کردن دانستهایم. در ضمن اعلان نیاز ما یعنی دادن فرصتی به دیگری برای آنکه همدردی کردن و کمک کردن به دیگری را تمرین کند. یعنی دادن فرصتی به دیگری برای انسانتر شدنش.
اگر قرار باشد جامعهای در حال سقوط نجات پیدا کند، پیش از هر چیز به آدمهایی نیاز دارد که بتوانند سر پا بایستند. از سلامت نسبی روانی برخوردار باشند. بخشی از آسیبهایی که امروز به همهمان وارد میشود خارج از کنترل ماست. اما اگر با خودمان خلوت کنیم و لیستی از آسیبهایی که دیدهایم، لیستی از خشمهای شخصیمان بنویسیم میبینیم که چقدر آدمهایی مثل خود ما در تنها شدن، بیمار شدن و عدم رضایتمان نقش داشتهاند. آنوقت میتوانیم به این فکر کنیم که ما در لیست چند نفر همین نقش را بازی میکنیم. ان وقت میتوانیم فکر کنیم سهم ما در تولید یا لااقل بیتغییر ماندن جهنمی که در آن دست و پا میزنیم چقدر است. آن وقت میتوانیم به تغییر سهممان فکر کنیم و آن وقت است که میشود امیدوار بود در دوردست جایی نشانههای نقطه حضیض مثل جزیرهای در دل آبهای سرگردان ظاهر شود و میشود امیدوار بود که در آیندهای نه چندان دور کسی که میتواند بر بلندترین جایگاه این کشتی فرسوده سرگردان بایستد، دستش را تکان دهد و بگوید: خشکی! خشکی را میبینم.
@chapkook
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر