۵ آبان ۱۳۹۳

خشونت‌های نرم



جلسه چهارم بود و بچه‌ها باید از همسایگانشان می‌نوشتند. هنوز وارد کلاس نشده بودم که بچه‌ها دوره‌ام کردند. با هم کل انداخته بودند و هر کس سعی می‌کرد نوبت زودتری برای خواندن نوشته‌اش بگیرد. ترس از خواندن و دیده‌شدن که فرو بریزد پتانسیل عجیب و غریبی آزاد می‌شود. سه جلسه اول بچه‌ها از خودشان و خانواده‌شان نوشته بودند. این اولین جلسه‌ای بود که پا از حریم خانواده بیرون می‌گذاشتیم و از چشم ناظر بچه‌ها به دنیای همسایگانشان نگاه می‌کردیم. برخلاف نق و نچ‌های آخر جلسه قبل که "ما همسایه مون رو نمی‌شناسیم" یا "ما اصلا همسایه نداریم" همه دست پر آمده بودند. خواندن نوشته‌ها را با هیجان‌انگیزترین‌هایشان شروع کردیم. یک قتل ناموسی، خیانت دوطرفه زن و شوهری جوان که همسایه‌ها را به وجد آورده، پیرمردها و پیرزن‌هایی که بچه‌هایشان رهایشان کرده‌اند، بوی تریاک و عربده‌های بعد از مصرف روان‌گردان‌ها در روایت‌های طنز بچه‌ها، کلاس را منفجر کرده بود. از این موضوع جا خورده بودم که چطور سطح نوشته‌ها نسبت به سال‌های قبل از بگومگوهای ساده بر سر پرداخت نشدن قبوض آب و گاز یا مشاجره‌های خانوادگی و رعایت نکردن قوانین آپارتمان‌نشینی تا این حد تغییر کرده، اما چیزی که در نهایت برایم شوک‌آور بود نگاه طنز بچه‌ها به مسائلی بود که من هرگز نتوانسته بودم به آنها بخندم. از یک طرف قدرت طنزپردازی بچه‌ها برایم قابل ستایش بود و سخت خوشحالم کرده بود و از طرف دیگر توانایی خندیدن به خودکشی پسری که روان‌گردان مصرف کرده یا پیرمردی که عصرها لخت بین دیش‌های ماهواره قدم می‌زند و بچه‌هایش حاضر نمی‌شوند حتی سری به او بزنند کم و بیش مرا ترسانده بود.
بیست دقیقه به پایان کلاس بیشتر نمانده بود و من زور می‌زدم هیجانات بچه‌ها را کنترل کنم  بتوانم ذهنشان را برای نوشتن موضوع جلسه بعد آماده کنم. مغزم درست کار نمی‌کرد. از اینکه پا به پای بچه‌ها خندیده بودم احساس عذاب وجدان می‌کردم و از طرفی به خودم می‌گفتم خنده تنها راه مقاوم شدن در مقابل خشونت‌های دنیای امروز است. از جایم بلند شدم و در میان داد و فریاد بچه‌ها که می‌خواستند هنوز نوشته‌های باقی‌مانده را بخوانند پای تخته رفتم و موضوع هفته بعد را روی تخته نوشتم اما کلاس یک صدا فریاد می‌زد که خانم نوشته ترنم رو بخونیم. نوشته ترنم خیلی باحاله. خانم یکی دیگه فقط. وقت نبود. ترنم از ته کلاس گفت: خانوم می‌خواین تعریفش کنم. فقط تعریفش می‌کنم. دو دقیقه. تسلیم شدم.
-‌ ترنم تند تعریف کن. وارد جزییاتم نشو. نمی‌رسیم به کارمون
ترنم بلند شد. خنده یک ساعته روی لبان بچه‌ها همچنان کش می آمد.
-‌ خانوم ما یه سرایدار داریم اسمش آقا مهدیه.
کلاس از خنده منفجر شد. مریم گفت: ا مال ما هم آقا مهدیه. سارا گفت: مال ما ممدآقاست. ندا گفت: این سرایدارا همه اسمشون همینجوریه. لیلا گفت: افغانیه؟ مریم گفت: نه افغانی نیست. من گفتم: خب ادامه بده. یه سرایدار دارید که اسمش آقا مهدیه.
-‌ آره خانوم. دو هفته پیش که از مدرسه رفتم خونه، دیدم بابام و چند تا از همسایه‌ها، آقاهاشون یعنی، نشستن تو لابی. بابام انقده جدی بود که نگو. فقط بهم گفت برم بالا، پایینم نیام. رفتم دیدم مامان بزرگمم رنگش پریده، مامانمم نیست. حالا چی شده؟ همسایه طبقه بالاییمون یه میز گنده داشته. به آقا مهدی میگه بیا کمک کن ببریمش پایین. آقا مهدی‌م یه سرش رو می‌گیره میارن دم آسانسور. این آسانسور ما از ایناست که دو تا در داره. به ساختمونای شرقی غربی باز می‌شه. بعد آسانسور رو می‌زنن. آقا مهدی می‌ره تو. همسایه‌مون میاد میز رو هل بده می‌بینه اِ آقا مهدی نیست. هیچی دیگه نگو آسانسور خالی بوده آقا مهدی افتاده پایین .
کلاس ترکیبی بود از انفجار خنده تصور صحنه ناپدید شدن آقا مهدی و وحشت جمله بعد مریم که خبر از مرگ سرایدار می‌داد. هر کسی چیزی می‌گفت:
-‌ وای مرده؟ تو خودت دیدی؟ آسانسور افتاده بوده روش؟ چه جوری شده بود؟ تو دیدیش؟ از طبقه چندم افتاده؟ و مریم جواب می‌داد:
-‌ له شده بوده. خونش تو زیرزمین از در آسانسور اومده بود بیرون. مث این فیلما دورش نوار بسته بودن ولی پلیس نبود. جنازه‌رم برده بودن.
منتظر بودم کسی از سن و سال و قیافه سرایدار بپرسد اما همه سوال‌ها حول و حوش تصور صحنه دلخراش مرگ آقا مهدی می‌گشت. مریم ادامه داد:
-‌ حالا خانوم خودش هیچی که مامان من از اون روز حالش بده. این خانواده آقا مهدی هم رفتن شکایت کردن یک عالمه باید دیه بدیم.
یکی از ته کلاس پرسید: وا مگه شما مقصرید؟ یکی پرسید: چقد باید بدین؟
مریم گفت: نمی‌دونم مث اینکه صد میلیون یا بیشتر. همین حدودا. ندا گفت: خب بابا خیلی نیست که. سارا گفت: شما که دارین، می‌دین دیگه. مریم گفت: آره بابا. ولی خب ما چه گناهی کردیم آسانسور افتاده.
هاج و واج پای تخته ایستاده بودم. بحث دوباره روی اسامی سرایدارها چرخیده بود. پرسیدم:
-‌ مریم زن و بچه‌ داشت؟
-‌ آره خانوم. یه دونه بچه یه ساله اینا داره.
بی‌خیال درس شدم و صبر کردم تا سوال من زمینه سوال‌های مشابه را فراهم کند. اما ظاهرا سوالم به قدر کافی قوی نبود. اولین واکنش بدنم به ذهن‌هایی که کوچکترین نشانه‌ای از همدردی، دلسوزی، همدلی یا چیزی از این دسته احساسات انسانی بروز نمی‌داد تهوع آنی بود. چیزی بیشتر از ترس سراغم آمده بود. چیزی مثل گمگشتگی. انگار در فضایی بی‌جاذبه رها شده باشم؛ سرگردان در یک فضای خالی نامتناهی. توان تحلیل رفتار بچه‌ها را از دست داده بودم. نمی‌فهمیدم آیا این بچه‌ها توان تصور شرایط خانواده سرایدار را از دست داده‌اند یا نه؟  یا اینکه توان تصور را دارند اما توان همدردی ندارند و نمی‌توانند متاثر شوند. فکر می‌کردم شاید معیارهای من برای دلخراش بودن و تراژیک بودن یک حادثه با معیارهای این بچه‌ها نمی‌خواند. شاید مرگ مرد جوان سرایداری در سانحه سقوط یک آسانسور از لیست حادثه‌های دلخراش خارج شده و در ردیف اتفاقاتی مثل زمین خوردن قرار گرفته. فکر کردم شاید ما آرام آرام توانایی دوست داشتن آدم‌هایی که "دیگری" هستند را از دست می‌دهیم.  

به نظرم مورد آخر محتمل می‌آید. طی این روزها سعی کردم به یاد بیاورم در ده سال گذشته چند بار عیادت کسی به بیمارستان رفتم، چند بار در مراسم خاکسپاری شرکت کردم، چند بار اولین روزهای تولد فرزند دوستانم به دیدنشان رفتم، چند بار کسی تلفن کرده و کمک اضطراری خواسته. راستش تعدادشان به ده نمی رسد. همانطور که تعداد نفراتی که در شرایط بحرانی کمک حال من بودند یا اصلا خبر شدند که در شرایط بحرانی قرار گرفته‌ام و نیاز به پشتیبانی عاطفی‌شان دارم از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود. خشونت‌های ما با ما بزرگ می‌شوند. در فقدان تربیت قلب‌های رقیق، و در فقدان محافظت از صفات انسانی‌مان ظهور پدیده‌هایی مانند به رگبار بستن بچه‌های یک مدرسه، پیوستن به وحشی‌ترین گروه قاتلین در خاورمیانه و اسیدپاشی چیز عجیبی نیست. ریشه مشکل تنها در سیاست و سیاتمداران نیست. این مسئله ریشه در ساختار فرهنگی جدیدی‌ دارد که در آن دوست‌داشتن دیگران، تصور کردن زندگی‌شان و کمک‌کردن به آنها به عنوان صفات مثبت انسانی از دایره مفاهیم فرهنگی خارج شده. همه ما می‌دانیم این روزها به آدم‌هایی که برای دیگران وقت می‌گذارند بی‌آنکه پای سودی در میان باشد فقط یک صفت نسبت می‌دهند: هالو 

هیچ نظری موجود نیست: