۳۰ مرداد ۱۳۸۹

عنوان ندارد

همه چيز به سرعت اتفاق افتاد.
-‌ آتي ماماني زمين خورده. بيمارستان رسوليم.
-‌ بيمارستان رسول كجاست؟
اسمش را هم نشنيده بودم. نيم ساعت بعد از مكالمه خودمان را به بيمارستان رسانديم. از دور بيمارستان بزرگي به نظر مي‌رسيد. جلوي در بيمارستان افطاري آش رشته مي‌دادند و مردم مثل گروه مورچه‌هاي بيچاره‌اي كه سوسك مرده‌اي پيدا كرده‌ باشند براي كاسه‌اي آش از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. راهمان را به سمت در ساختمان شماره دو بيمارستان باز كرديم. دلم شور مي‌زد. زمان ملاقات گذشته بود و نگران بودم نتوانم مادربزرگم را ببينم. دستپاچه درون جيب‌هايم دنبال اسكناسي گشتم تا دربان بخش را راضي كنم اما وارد ساختمان كه شدم خشكم زد. اتاقك بزرگ پذيرش بيمارستان خالي بود. چراغ‌ها خاموش و شيشه‌‌هاي كدر اتاقك چنان خاك گرفته بود كه احساس مي‌كردي سال‌هاست بر راهرو‌هاي خاكستري دلگير بيمارستان گرد مرده پاشيده‌اند. چند ثانيه‌اي گيج و منگ دور خودم چرخيدم. نمي‌دانستم كجا بايد بروم. چشمانم بي‌قرار روي تابلوي‌هاي فلزي مي‌دويد. بخش ارتوپدي را انتهاي طبقه اول پيدا كردم. دايي بيرون بخش راه مي‌رفت. بدون آنكه چيزي بگويد به اتاقي كه مادربزرگ بستري بود اشاره كرد. صداي فريادهاي مردي فاصله ده قدمي در بخش تا اتاق دوم را كش مي‌داد. مادر بزرگ روي چهارمين تخت اتاق خوابيده بود و آرام نفس مي‌كشيد. زن‌دايي روي صندلي پلاستيكي كنار تخت چرت مي‌زد. بيدارش كردم. از جايش پريد. انگار كابوس مي‌ديد. پلك‌هاي ملتهب قرمزش هنوز از اشك خيس بود. به در و ديوار كثيف اتاق نگاهي انداختم و متعجب رويم را به سوي زن‌دايي گرداندم.
-‌ حالش به هم خورد. نمي‌دونم چطور زنگ زدم اورژانس. يك عالمه التماس كردم تا آورده اينجا. مي‌خواست ببره بيمارستان امام. گفتم اونجا از دست مي‌ره.
كنار تختش نشستم. دست راستش را گچ گرفته بودند. گردنش زخم شده بود. سرم آهسته و بي‌عجله، قطره قطره مي‌چكيد.
-‌ فردا صبح بايد ببريمش بيمارستان خصوصي. لگن شكسته. تا الان معطلمون كردن گفتن عمل مي‌كنن اما خبري نشد.
روي تخت وسطي زن كردي ناله مي‌كرد. ملحفه صورتي از رويش كنار رفته بود و كبودي وسيع رانش توي چشم مي‌زد. رويم را برگرداندم تا چشمم به زخم‌هايش نيفتد. زن‌دايي دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام جلو آمد.
-‌ بايد يكي پيشش بمونه. اينجا هيچ‌كي به مريض نمي‌رسه.
گفتم كه مي‌مانم. زن همراه تخت اول سراغم آمد و گفت به قيافه‌ام نمي‌خورد تحمل چنان جايي را داشته باشم. گفت كنار مادربزرگم مي‌ماند و بهتر است من هم بروم. حوصله حرف زدن نداشتم. كيفم را روي ميز كنار تخت گذاشتم و بيرون رفتم تا پرستار را پيدا كنم. مرد چاق بداخلاقي پشت كانتر پرستاري نشسته بود. جلو رفتم و پرسيدم:
-‌ ببخشيد. من همراه تخت 133 هستم. مي‌خواستم ببينم داروهايي كه مادربزرگم مي‌خوره الان چي ‌مي‌شه.
چند ثانيه‌اي منتظر شدم اما پرستار جواب نداد. دوباره صدايم را صاف كردم. فرياد‌هاي مرد هنوز از اتاق بغلي به گوش مي‌رسيد.
-‌ ببخشيد آقا. مادربزرگ من قرص فشار خون مي‌خوره. ناراحتي معده داره. آرام‌بخش استفاده مي‌كنه. آسپرين مي‌خوره الان تكليف اين دارو‌ها چي‌مي‌شه.
زن همراه تخت اول روي شانه‌ام زد.
-‌ دخترجون مواظب صندليت نباشي مي‌برنش. تا صبح بايد يه لنگه پا وايستي. بيا به اين آقاهه بگو صندلي مال توه. پسر جواني صندلي پلاستيكي را از اتاق بيرون مي‌برد. زن دنبالش دويد و داد و بيداد كنان صندلي را پس گرفت. پرستار سرش را از روي كاغذ بلند كرد و نگاهي به من و زن و پسر جوان انداخت. عصباني شدم.
-‌ شما شنيدي من چي گفتم؟
-‌ خب قرص‌هاش رو بده بخوره. لگنش شكسته حلقش كه بسته نشده.
دست‌هايم مي‌لرزيد. بايد تا صبح دوام مي‌آوردم. تا صبح كه به بيمارستان خصوصي منتقلش كنيم.
-‌ آقا مادربزرگم به هوش نيست. چطوري قرص بهش بدم. شما اينجا پرستاري نه من.
مرد از جايش بلند شد. شكم گنده و ته‌ريش كثيفش حالم را به هم زد.
-‌ خب بهش نده تا فردا دكتر بياد دستور جديد بده.
برگشتم به سمت اتاق. زن تخت سوم ترك بود و بلند بلند جريان زخم شدن پاهايش را تعريف مي‌كرد.
-‌ والا دكتر ديد گفت همين الان بخوابونينش. دو روز تو بخش اورولوژي بودم. آخه دكتره، دكتر كليه بود. هي بهم سرم زدن. يك عالمه زخمام تو اين دو روز بزرگ شد. تازه امروز صبح دكتر اومد گفت اشتباهي من و آوردن اينجا. بايد برم بخش ديگه. زن همراه تخت اول قاشق قاشق آب دهان مريضش مي‌ريخت.
-‌ اين بيچاره هم با پاي خودش اومد اينجا. دو ماه پيش پاش شكست ميله گذاشتن. هي بيچاره گريه مي‌كرد مي‌گفت نمياد اين بيمارستان. بردن اتاق عمل ميله‌ه رو دربيارن اينجوري شد. همون تا آوردنش بيرون من فهميدم سكته كرده. دهنش كج شده بود. اما پرستاره گفت مال دواي بيهوشيه. ما تازه بعد از سه روز، امروز دكتر ديديم. اومد گفت سكته كرده. حالا هم مي‌گه برش دارين ببرين.
زن دستي به صورت كج شده مرضش كشيد. اشك آرام و بي‌صدا از گوشه چشم مريض جاري شد. زن كرد هزيان مي‌گفت. از لحظه‌اي كه وارد شدم دخترش بالاي سرش ايستاده بود و جمب نمي‌خورد. زن‌دايي يك ساعت بعد تلفن كرد.
-‌ آتي ببين اگه شيفت پرستار عوض شده برو بگو واسه ماماني سوند بذارن. اون مرتيكه پفيوز هر كاري كردم سوند نذاشت. اين بيچاره كه نمي‌تونه لگن شكسته رو تكون بده. قرص فشارشم بگو. بگو فشارش بالا مي‌ره اگه قرص نخوره. گفتن پرستار شيفت شب خوش‌اخلاقه.
پرستار جديد آمد. سراغش رفتم با مهرباني، بعد التماس، بعد فرياد ، باز هم التماس.. زير بار نرفت. مي‌گفت كار من نيست. بايد سرپرستار بيايد كه صبح مي‌آيد. زن ترك از داخل اتاق فرياد مي‌كشيد و بهيار را صدا مي‌كرد. لگن مي‌خواست و هيچ‌كس نبود مثانه بيچاره را خالي كند. برايش لگن گذاشتم. گريه مي‌كرد. خجالت مي‌كشيد. از اتاق بيرون رفتم تا كمتر زجر بكشد. سرم مادربزرگ تمام شده بود و صداي ناله‌هاي بريده بريده‌اش را از راه‌رو مي‌شنيدم. دختر كرد بيرون آمده بود و كنار دست من گريه مي‌كرد. ده روز پيش براي زيارت به مشهد رفته بودند و آنجا تصادف مادرش را از پا درآورده بود. ده روز در يكي از بيمارستان‌هاي دولتي مشهد بستري بود بدون آنكه عملش كنند. زخم بستر تمام پشتش را ملتهب كرده بود. حالا بعد از ده روز براي عمل ران شكسته به تهران منتقلش كرده بودند.
ساعت از دو نيمه شب گذشته بود كه زن همراه تخت اول بيدارم كرد.
-‌ ‌دخترجون بلند شو يه پتو بندازم بخواب. از جايم پريدم همانطور كه زن‌دايي پريده بود. مادربزرگ سخت و نامنظم نفس مي‌كشيد. به پرستار گفتم برايش مسكن بزند اما گفت اجازه ندارد. فكر كردم درد نفس‌هايش را به شماره انداخته. اشك‌هايم چنان مي‌باريد انگار هيچ‌وقت پايان نمي‌گرفت. زن كرد ناله مي‌كرد. درست مثل مادربزرگم.
زن‌ها برايم جا انداختند. تنها پتوي داخل كمد را روي زمين پهن كردند تا من بخوابم و خودشان روي تكه نايلون كيسه زباله‌اي مچاله شدند. خوابم نمي‌برد. سردم بود. ناله‌هاي زن‌ها قلبم را مي‌فشرد. پرستار بي‌خيال چرت مي‌زد.
حوالي چهار صبح از جايم پريدم. نفس‌هاي مادربزرگ بدتر شده بود. سراغ پرستار رفتم و گفتم مادربزرگم درد مي‌كشد. نيم ساعت بعد آمد و قبل از آنكه به تخت نزديك شود سرم داد كشيد كه مگر نمي‌بيني مشكل تنفسي دارد. دلم هري ريخت. پس اين نفس‌هاي به شماره افتاده از درد نبوده. بهيار بعد از نيم ساعت اكسيژن آورد. زير مادربزرگ خيس خيس بود. ملاحفه‌اش، بالشش. دنبال بهيار دويدم. بايد زيرش را خشك مي‌كرديم. وحشت سر تا پايم را گرفته بود. سر پرستار داد زدم كه پيرزن زيرش را خيس كرده، كه شعور ندارند براي مريض بدحال سوند بزند. بهيار بي‌توجه به حرف من راهش را گرفت و رفت. پرستار خميازه‌اي كشيد و گفت مادربزرگت عرق كرده. فقط همين.
تا ساعت هفت صبح براي عوض كردن ملحفه‌ها دويدم. مي‌آمدم اتاق. مادربزرگ را نوازش مي‌كردم و مي‌گفتم دو ساعت ديگر از بيمارستان مي‌رويم. بهيار بخش مرد بود و مي‌گفت دست به زن نمي‌زند. بهيار زن مال بخش ديگر بود و مي‌گفت كار دارد. پرستار هنوز حاضر نمي‌شد سوند بزند. مادربزرگ ناله مي‌كرد. هشيار نبود و من نمي‌فهميدم چه اتفاقي دارد مي‌افتد. ساعت هشت خودم را به بيمارستان جم رساندم. پارتي چيز خوبي‌ست. پارتي از نان شب واجب‌تر است. پارتي بيمه‌تان مي‌كند. پارتي داشتيم. كارهاي پذيرش بيمارستان جم نيم ساعته تمام شد. اشك‌ريزان خودم را به بيمارستان رسول رساندم و گفتم دكتر عباسي عملش مي‌كند. دايي و زن‌دايي به تكاپو افتادند. زن‌دايي قشقرقي به پا كرده و بعد از يك ساعت موفق شده بود يك سوند و يك سرم بگيرد. براي عوض كردن ملحفه‌ها به اتاق شستشوي ملحفه‌ها رفتيم و خودمان دست به كار شديم. زن همراه تخت اول هم آمد. مادربزرگ داد مي‌كشيد و من اشك مي‌ريختم و هيچ‌كس نبود كمكمان كند. كارهاي ترخيص را نه صبح شروع كرديم. براي آمدن آمبولانس با بيمارستان جم هماهنگي كرديم تا معطلي پيش نيايد. فكر مي‌كردم تا ساعت ده همه چيز تمام مي‌شود. تا ساعت ده كنار تخت مادربزرگ نشستم و حرف زدم. گفتم كه عملش مي‌كنند. گفتم كه خوب مي‌شود. گفتم كه مي‌بريمش و دارند كارهاي ترخيصش را تمام مي‌كنند. تمام مدت اتاق پر و خالي مي‌شد. دانشجوهاي شيك مو ژل زده مي‌امدند و مي‌رفتند. يكي‌شان براي تعويض پانسمان زن كرد آمد. سرش داد مي‌كشيد كه بچرخ. سر دخترش داد مي‌كشيد كه: چرا وايستادي من و نگاه مي‌كني بچرخونش. زن همراه تخت اول از اتاق بغلي كمك آورد تا مريضش را براي تزريق بچرخاند. پيرزن سنگين بود و لختي سكته مغزي هم سنگين‌ترش كرده بود. پرستار‌ها و جوجه دكتر‌هاي فوكلي كه رفتند كنار تخت‌ها و روي ملحفه‌ها پر بود از گازهاي خوني، سوزن‌هاي مصرف‌شده و بانداژ‌هاي اضافي. لحظه‌ها كند مي‌گذشت. از اتمام ترخيص خبري نبود. از كوره در رفته بودم. داد مي‌كشيدم. پرستارها خونسرد پشت كانتر پرستاري از مهماني شب قبل مي‌گفتند. سرپرستار بند ساعتش را درست مي‌كرد. زني ميان راهرو خودش را مي‌زد. مي‌گفت شوهرش دارد مي‌ميرد و دكتري در كار نيست. پسرك افغانيي سراغ صبحانه را مي‌گرفت. مي‌گفت براي برادرش صبحانه نياورده‌اند. هيچ‌كس جوابش را نمي‌داد. پرستارها فقط نگاهش مي‌كردند. مجبور شدم برادرش را ببينم و برايش توضيح دهم كه احتمالا سرم كار صبحانه را برايش مي‌كند. اشك مي‌ريخت. ترسيده بود. تنها بود. من تمام وجودم از وحشت، نفرت و درد لبريز بود؛ از اين همه خشونتي كه در بيمارستان رسول تهران جاري بود. ترخيص تا ساعت سه انجام نشد. خودم را به بيمارستان جم رساندم تا دكتر را نگه دارم. دايي حالش بد شده بود. صداي فرياد‌هاي زن‌دايي را پاي تلفن مي‌شنيدم. پرونده ترخيص ميان اين اتاق و آن اتاق گم شده بود. با يك عالم مهر و امضاي به درد نخور. بالاخره كار تمام شد. ساعت چهار بيمار ما آماده ترخيص شد. اما بيمارستان اجازه ورود آمبولانس بخش خصوصي را نمي‌داد. نيم ساعت چانه زديم. داد زديم تا بالاخره اجازه دادند بيمارمان را با آمبولانس خصوصي جابه‌جا كنيم. خودمان را بالاي سر بيمارمان رسانديم كه بگوئيم بالاخره تمام شد و نيم ساعت ديگر همه چيز مرتب خواهد بود. اما پشت در اتاق از پا درآمديم. كار از كار گذشته بود. مادربزرگ را از دست داديم.

۲۳ مرداد ۱۳۸۹

همسايه‌هاي ما

عقربه‌ کوچک ساعت از یازده هم گذشت و نسرین هنوز نیامده بود. دختر جوانی کنار در آشپزخانه اپن، بوردای لباسی را ورق می‌زد و زن سی و چند ساله چاقی که بلند و نامرتب نفس می‌کشید موهایش را در یکی از آینه‌های دیواری نگاه می‌کرد.
آرایشگاه نسرین را سه سال پیش پیدا کردم؛ ساختمان نیمه مخروبه‌ای در یکی از فرعی‌های سمنگان با راه پله باریک و تاریکی که کثافت سی ساله در و دیوارش را بدبو و دلگیر کرده بود. سه سال پیش وقتی بعد از چهار ساعت انتظار در یکی از سالن‌های زیبایی شمال شهر دادم درآمد دختر کنار دستی‌ام شماره نسرین را روی تکه کاغذی نوشت و گفت اگرچه جایش کثیف است و خودش هم بداخلاق اما بلد است مو کوتاه کند و از این قرتی بازی‌های شمال شهری هم ندارد. ارزان می‌گیرد و آن کاری را انجام می‌دهد که تو خواسته‌ای. نه بیشتر و نه کمتر.
همان ابتدای ورودم پیرزنی که روی صندلی کنار اتاق نسرین نشسته بود توجهم را جلب کرد. شلوار و مقنعه قهوه‌ای به تن داشت و بند مانتوی کرم رنگ طرح بارانی‌اش را به دقت روی کمر گره زده بود. خط اتوی شلوارش، ده دوازده النگو، ساعت و انگشتر درشت طلایش توی چشم می‌زد. کفش راحتی چرمش تازه واکس خورده بود و نشانی از گرد و غبار کوچه و خیابان‌های تهران نداشت. پیرزن به ساعتش را نگاهی انداخت و گفت: نسرین خانم خیلی دیر نکردن؟ دختر جوان بدنش را کش و قوسی داد و از روی صندلیش بلند شد: چه می‌دونم والا. دو ماهه ازدواج کرده هنوز سر ظهر میاد سر کار. زن جوان گفت: حتما نشسته اون دو انگشت عسل رو یه جا بخوره. دختر سرگرمه‌هایش را در هم کشید: چی رو؟
-‌ وا مگه نشنیدی؟ می‌گن زندگی یه بشکه گهه که روش دو انگشت عسل ریختن. زود عسل رو بخوری به گه می‌شینی. ببخشید حاج خانوم جلو شما این حرفا رو می‌زنم. این یلدا جوونه. بهش می‌گم که یادت بگیره.
پیرزن پایش را روی آن یکی انداخت و دامن مانتویش را چنان جلو کشید انگار دامن مینی‌ژوب تنگی را روی باسن صاف می‌کند: دخترم زندگی همش عسله. فقط باید راهش رو بلد باشی.
زن کاسه رنگ و قلمو را روی میز گذاشت و گفت: حاج خانوم معلومه شما از اون زنای کار درستینا؟
پیرزن خندید.
-‌ من شوهرم ارتشی بود. ارتشی زمان شاه. قد بلند، خوشگل. این منشیاش واسش می‌مردن. ولی من راهش را بلد بودم.
یلدا و زن با هم خندیدن. زن خودش را روی صندلی رها کرد.
-‌ به ما هم بگین حاج خانوم یاد بگیریم. البته مرد جماعت ارزش اینکه چیزی براش یاد بگیری رو نداره. همشون سر و ته یه کثافتن. جون به جونشون کنی دلشون می‌خواد با زن هرزه خیابونی بخوابن. پری هم تو خونشون باشه واسشون فرقی نداره.
پیرزن حرف را برید.
-‌ اون موقع که ما جوون بودیم یه فیلمی سینما می‌داد توش سوفیا لورن بازی می‌کرد. این سوفیا لورن یه شوهر هوس‌باز داشت. هر شب که می‌خواست بره دنبال هوس‌بازیش سوفیا لورن یه لباس رنگارنگ می‌پوشید. شوهره رو مست می‌کرد و تا صبح براش می‌رقصید. مرد همین رو می‌خواد اگه تو خونه واسه‌ش این کار رو بکنی دیگه بیرون نمی‌ره.
دختر شانه را روی موهای زن کشید.
-‌ مرده شور مردا رو ببرن. حاج خانوم این همه کار کنی که چی بشه.
زن بلافاصله گفت: هیچی مرتیکه حالش رو بکنه و تو هم کنیزش. حالا حاج خانوم شما که معلومه جوونیتون خیلی خوشگل بودین واسه شوهرتون از این کارها کردین؟ از کجا می‌دونین شوهرتون سراغ اون منشی‌ها نمی‌رفته.
پیرزن لبخند قشنگی زد. لبخندی که بار همه زیبایی‌های جوانیش را داشت.
-‌ دخترم زن شوهردار باید صبر داشته باشه.این منشیا نامه عاشقانه بود که واسه شوهرم می‌نوشتن. اون موقع مثل الان که نبود. تو دست و بال مردم پول زیاد بود. کادو می‌فرستادن جعبه جعبه. چه ادکلن‌هایی. چه دکمه سردست‌هایی. من همه نامه‌ها رو می‌خوندم اما شما بگی لام تا کام حرف می‌زدم نمی‌زدم. انگار نه انگار چیزی دیدم.
دختر شانه را کناری گذاشت و نشست.
-‌ من که اصلا نمی‌تونم. این نامزدم تو خیابون به زن‌ها نگاه می‌کنه می‌خوام چشمش رو دربیارم.
پیرزن سرش را تکان داد. زن گفت: من همیشه می‌گم گناه از مردها نیست. از زن‌هاست. اگه ما زن‌ها متعهد بودیم و هیچ‌کدوممون سراغ مرد زن دار نمی‌رفتیم اصلا تو دنیا جنگم نمی‌شد به خدا.
دختر روی زانوهایش خم شد. انحنای ظریف سینه‌اش از تاپ قرمز بیرون افتاد.
-‌ حالا حاج خانوم این کارا رو کردین چی به دست آوردین؟
پیرزن فاتحانه سرش را بالا گرفت.
-‌ همه زندگی شوهرم به نام منه. خونه‌، ماشین، زمین. نه اینکه من زورش کنم. خودش به نامم زده. خودش خواسته. این مهمه.
زن آه عمیقی کشید: ما که هر چی داشتیم فروختیم دادیم مرتیکه جاکش، شرش رو از سرمون کم کنه.
پیرزن محکم کوبید روی دستش.
-‌ خاک به سرم. طلاق گرفتی؟ چرا دخترم؟ چرا تحمل نکردی؟
- واسه چی حاج خانوم. الانم اصلا ناراحت نیستم. فقط غصه سالهایی رو می‌خورم که پای اون نامرد نشستم. همه‌ش هم به خاطر مادربزرگم بود گفت فامیلیم خوبیت نداره. باهاش بساز اجرت اون دنیا محفوظه. ولی دیگه جونم به لبم رسید.
پیرزن آروم پرسید: دست بزن داشت؟
-‌ اون که سر جاش حاج خانوم. معتاد بود. خاک بر سرش با یه مشت زنم می‌خوابید از خودش بدتر.
پیرزن تند و تند روی دستش می‌زد. دختر پرسید: بچه داری؟
-‌ آره، یه دخترم گذاشته رو دستم. می خواستم اولش بدم به خانواده‌ش. اما می‌دادن بابابزرگش. اون شیره‌ای بود. گفتم یه وقت بلایی سرش میاره عذاب وجدانش می‌مونه.
دلهره و ترس در نگاه دختر موج می‌زد: این نامزد منم فکر کنم دست بزن داره. یه بار خواهرش رو زده بود سیاه و کبود.
زن از جایش پرید: نگذاری دست روت بلند کنه‌ها. اولین بار که برنه دیگه تمومه.
اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. یه گردن کلفت بفرست سراغش. پدری، برادری، پسر خاله‌ای. یکی که حالش رو جا بیاره. وگرنه هر روز همون بساطه.
دختر نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت: نمی‌دونم قسمت رو کاریش نمی‌شه کرد. زن فرت فرت کنان دماغش را بالا کشید. پیرزن به تکاپو افتاده بود.
-‌ نه بابا ایشالا شما هم دوباره ازدواج می‌کنی دخترم. با یه مرد خوب ازدواج می‌کنی.
زن حرف پیرزن را برید.
-‌ نه حاج خانوم. تقدیر بد من رو پیشونیمه. همون موقع که می‌خواستم طلاق بگیرم مادربزرگم گفت دختر بخت تو رو با مرد معتاد بستن. این خواست خداست. داره امتحانت می‌کنه. گوش نکردم حاج خانوم. ازدواج دومم کردم اون بی‌شرف هم معتاد از آب دراومد. دو ماه بعد از عرسیمون فهمیدم. سیخ و میخش رو تو انباری پیدا کردم.
پیرزن پرسید: از اونم طلاق گرفتی؟
زن سرش را تکان داد.
سکوت انگار هوای اتاق را بلعیده بود. زن سخت و نامرتب نفس می‌کشید. دختر حوله‌های کهنه را از قفسه بیرون آورد و روی میز چید.
پیرزن آرام گفت: خونه‌ای که مرد توش نباشه خیلی سخت می‌گذره. زن سرش را به پشتی صندلی اصلاح تکیه داد و چشم‌هایش بست: قدیمیا بی‌خود نمی‌گفتن لاشه‌ش باشه از هیچی بهتره. دختر عصبانی حوله‌ها را مرتب می‌کرد. چیزی شاید درونش می‌جوشید. اعتراضی که جرات به زبان آمدن نداشت. من مات و متحیر به گفتگوی هم محله‌ای‌هایم گوش می‌دادم و باورم نمی‌شد در فاصله میان خانه من و چهار خانه آن طرف‌تر که دختری تنها دور ایران را می‌زند و چند طبقه بالاتر که مردی برای برابری حقوق زنان و مردان تلاش می‌کند ساکنان آرایشگاه نسرین هم زندگی می‌کنند. دور از من. دور از مرد همسایه بالایی. دور از دختر ماجراجوی چهارخانه آن طرف‌تر.

۱۴ مرداد ۱۳۸۹

برای خودت آرزو کن رفیق


تولد بگیریم؟
این سوال را همیشه هوشو اول مرداد می پرسد. دوست دارد روز تولدم مرا خوشحال و امیدوار ببیند. اتفاقی که حداقل امسال فرصتش کم پیش آمد. فرصت خندیدن و بیش از آن امیدوار بودن. جوابم طبق معمول و بلافاصله منفی بود. با این حال حس می کردم سی و پنج سالگی چیز دیگری ست؛ از آن تاریخ ها که انگار مهم است. بچه که بودم فکر می کردم در سی و پنج سالگی همه کارهایم را کرده ام و آماده مردنم. حالا فکر می کنم بهتر است چند سال دیگر هم بمانم. اینها در ذهنم رژه می رفت که به تکرار سوم یا چهارم پیشنهاد هوشو پاسخ مثبت دادم و در دلم گفتم به یک شرط چپ کوک؛ امسال برای خودت یک آرزوی درست و حسابی کن.
شاید به نظرتان خنده دار یا حتی احمقانه بیاید که آدمی توان آرزو کردن نداشته باشد. البته من آدم رویابافی هستم. می توانم ساعتها رویا ببافم. کشورگشایی کنم. چریک شوم. عاشق شوم. دیوانه شوم. می توانم در ذهنم با همه مردم جهان حرف بزنم با این حال وقتی پای آرزوی جدی و درست و حسابی پیش می آید مثل لحظه تحویل سال نو یا لحظه فوت کردن شمع های تولد کم می آورم. انگار تمام رویاهای شاد و شیرین ناگهان رنگ می بازند و مثل حباب های رنگی شیشه ای می ترکند. انگار زندگی تمام جدیتش را از دست می دهد.
از صبح روز تولدم به صرافت افتادم آخرین باری که در زندگیم درست و حسابی آرزویی کردم را پیدا کنم. ذهنم آرام به هزارتوی خاطرات می لغزید و به چیزهایی گیر می کرد که انتظارش را نداشتم. حوالی ده صبح یاد کارتونی افتادم که چند بار کابوس شبانه ام شده بود. شاید اسم کارتون را دهه پنجاهی ها به خاطر بیاورند. پسرکی تمام فکر و ذکرش این بود که پولدار شود. بالاخره پری مهربان یا شاید هم نامهربانی پیدا شد و به پسرک گفت آرزویش را برآورده می کند. پسرک سرخوش از شنیدن حرف پری چشمهایش را بست و آرزو کرد به هر چه دست می زند طلا شود. پری آرزوی پسرک را برآورده کرد. پسرک به هر چه دست می زد طلا می شد. لباس هایش، مجسمه ها ، آبی که می خواست بنوشد، غذایی که می خواست بخورد، مادرش ، دختری که معلوم نبود چه نسبتی با پسرک دارد ... چه وحشتی... پسرک فریاد می کشید که نمی خواهد، از آرزویش پشیمان شده اما کار از کار گذشته بود. پسرک گرسنه و تشنه و بی دوست و یاور مانده بود. تنها، با دنیایی بی روح وفریادهای دلخراش خودش که نمی خواست، آرزویش را نمی خواست. همان شب خواب دیدم آرزوی عمر جاودان برای خانواده ام برآورده شده. آنها پیر و فرتوت و بیمار شده بودند و نمی مردند. درست مثل مادربزرگم که ثانیه به ثانیه روز و شب از درد ناله می کرد و نمی مرد.
با وجود کابوسی که رنگ آرزو را برایم مات کرده بود به خاطر می آوردم که بعد از آن روزها هنوز آرزو می کردم اما به شکلی دیگر. حوالی ظهر بود که یادم افتاد سال های دوم و سوم دبستان اولین درس های مهم زندگی را یاد گرفتم. اینکه چطور تقلب کنم. چطور کلک بزنم. چطور خودم را مریض نشان دهم و مهم تر از همه چطور خداوند را دور بزنم. یاد گرفتم شب ها به جای آنکه برای هر درس جدا جدا آرزوی نمره بیست کنم یک باره از خداوند بخواهم در همه دروسم بیست شوم و بی آنکه هر شب آرزوی تازه ای مطرح کنم و صدای خداوند را دربیاورم که توی نیم وجبی چطور به خودت اجازه می دهی هر روز دستور تازه ای صادر کنی هر شب یک دعای کوچک سر راست را تکرار کنم:
خداوندا همه آروزهای مرا برآورده کن. و به این ترتیب "همه آرزوها" نوعی آرزوی بی معنی شد. البته قضیه آرزو کردن من به ترس از آرزوی نابجا و کلاه گذاری سر خداوند ختم نشد. کم کم یادم آمد که من معامله کردن آن هم به شیوه پدرخواندگی را هم یاد گرفته ام. خانم عسکری معلم کلاس سوممان می گفت آرزوهای شما زمانی برآورده می شود که شما برای آرزوهای دیگران دعا کنید. این شیوه اعلام آرزو فقط مختص به خانم عسکری نبود. زن دایی من هم شب کنکور دست به دعا برداشت که خدایا همه شرکت کنندگان کنکور امسال هر چه می خواهند قبول شوند و پسر من هم از صدقه سر آنها هر چه می خواهد قبول شود.
به این ترتیب وقتی پای آرزوی جدی به میان می آمد اول دل نگران آن می شدم که آرزویم مثل خوره به جانم نیفتد. بعد باید فکر می کردم چطور سر خداوند را شیره بمالم و چند آرزو را جای یک آروزی بی خطربه درگاه الهی قالب کنم و دست آخر هم جای بیان آرزویم خداوند را چنان در رودربایستی قرار بدهم که رویم را زمین نیندارند و به خاطر آن همه دعای خوب در حق دیگران هم شده حق و حساب مرا بپردازد.
و شاید اینطوری بود که بزرگ تر که شدم اصلا آرزوکردن درست و حسابی یادم رفت و لحظه هایی که باید چیزی از جهان اطرافم میخواستم حرف هایم شد یک مشت حرف ها بی معنی کلی. "من سلامتی و شادی و موفقیت می خواهم. پول و شهرت و قدرت هم نمی خواهم که سنگ بشوم یا اگر هم می دهی به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم فراوانش را بده."
شمردن از سی و پنج تا یک آنقدر زمان به من می داد که بعد از سال ها بدون کلاه گذاری سر کسی یا منت گذاری سر کسی از جهان اطرافم بخواهم چیزهایی را به من، فقط و فقط به خود من بدهد. امسال چشم هایم را بستم و آرزو کردم برای خودم. برای خودم آزادی آرزو کردم. آرزو از بند تعلقات دروغین وکثیف فرهنگی مان که آرام آرام روح سرکش فردی را می کشد و همه مان را یکدست، یکرنگ و بی بو وبی خاصیت می کند.