۲۶ شهریور ۱۳۹۰

سرهنگ تمام



سرهنگ تمام درست در سالروز خروج من از ایران درآمد.
درخت ابدی روی دیوار فیسبوکم نوشته بود سرهنگ تمام آمد. من بهت زده زیر آسمان ابری لندن به نتیجه جستجوی اسم کتابم در نشر چشمه زل زده بودم. صفحه خردلی رنگ با یک سبیل گنده سفید و سه ستاره زرد کوچک سنجاق شده. به خودم گفتم: سلام سرهنگ. بالاخره آمدی؟
نمی‌دانم طراح جلد کیست وگرنه به او می گفتم آن سه ستاره زرد کوچک سنجاق شده برای من بیش از سه قپه سرشانه های سرهنگم  است. از ایران که می‌آمدم لابه‌لای حجم اندوه و ناامیدی و دلخوری‌ها که ته دلم تلنبار شده بود، غم سه کتابی که بی‌پشت و پناه رها می‌کردم و می‌رفتم، بیش از همه چیز آزارم می‌داد. تنها دلخوشیی که آن لحظه‌های گذر را برایم تحمل‌پذیر می‌کرد دفترچه کوچک طرح داستان‌هایم بود که محکم میان انگشتانم فشارش می‌دادم. دفترچه‌ای پر از قصه‌های ریز و درشت که بریده بریده نفس می‌کشند و منتظرند روزی بی‌دغدغه نوشته شوند و ببالند.  
سرهنگ تمام پنج سال پیش آماده تولد بود. دیروز لحظه لحظه‌های شکل‌گیری سرهنگ‌تمام را مرور کردم. از هشت سال پیش که داستان سرهنگ را قلم زدم تا روزهای تلخ یادآوری حادثه زلزله بم، روزهای انتظار گرفتن پاسخی از نشرها، روزهای ناامیدی از نوشتن، کورسو‌های امید، لحظه‌هایی که یکی میگفت چاپش کن، خواندنی‌ست، روزهای دلهره پاسخ ارشاد ...
دیشب فکر می‌کردم شاید اگر سرهنگ تمام پنج سال پیش درآمده بود و من دو سال نفس‌گیر دنبال پیدا کردن در ورودی دنیای نشرمان ندویده بودم و شاید اگر کتابم یک و سال نیم در ارشاد خاک نمی‌خورد و جمله‌هایی که کلمه کلمه‌اش را با وسواس انتخاب کرده بودم قلم نمی‌خورد که "حذف شود"، الان زیر آسمان ابری لندن لابه‌لای هزاران هزار صفحه نوشته به دنبال معنی هویت نمی‌گشتم.
با این‌حال کنار همه این شایدها یک حقیقت قوی ایستاده‌است. سرهنگ تمام مثل هر کتاب دیگری یک صداست. صدایی که نتیجه تلاش دایره انسانیی‌ست که فکر می‌کند این صدا باید شنیده شود و امیدوارست که شنیده شود و امیدوار است که طنین صدایش را بشنود و امیدوارست که صدایش در صدای دیگری تکرار شود. این حقیقت که هر صدایی دعوتی ‌ست از دیگران برای فکر کردن و ساختن دنیایی نو آنقدر حقیقت زیبایی‌ست که همه شاید‌ها را با همه افسوس‌هایش پشت سر می‌گذارد و امید را زنده نگه می‌دارد.
از مجموعه داستان سرهنگ تمام یک داستان حذف شده و یک داستان آنقدر دست خورده که من شرمنده شخصیت‌هایش هستم. شرمنده مهناز داستانم هستم که هم موقع نوشتن داستان صدایش را بریدم و هم در طول این یک سال و اندی گذشته بارها روی عقایدش، احساسش و زیبایی‌هایش خط کشیدم. اما باقی داستان‌ها کم و بیش سالمند. همان است که نوشته بودم.


پ.ن: درباره سرهنگ تمام می توانید به جامعه کهنه ، آدم و حوا ، روزنامه فرهیختگان ، سایه روشن ها ، بریدن دست های پر از النگو، داستان/مقاله، قصه های تمام شهری، روزنامه شرق، ادبیات امروز ، لوح سری بزنید. 

۱۹ نظر:

مریم محمدی گفت...

واقعا خوشحالم هم برای شما و هم برای خودم که میتونم نوشته های وبلاگ نویسی که دوستش دارم رو به صورت یک کتاب داشته باشم .. واقعا تبریک میگم بهتون ...

درخت ابدی گفت...

سلام.
خیلی تبریک می‌گم. خوش‌حالم که بلاخره منتشر شد.
مثله شدن کاری که آدم براش وقت گذاشته تلخه و از اون تلخ‌تر این‌که اصلا درنیاد.
برام جالبه ببینم عوالم داستانی‌ت چه تفاوت‌ها و تشابهاتی با چیزایی که ازت خونده بودم داره.

یگانه گفت...

مبارکه دوستم. خیلی خبرش خوشحالم کرد... بازم کلی تبریک و به امید دیدار

لیلی گفت...

تبریک می گم صمیمانه. چقدر از تیغ سانسور متنفرم...

ناشناس گفت...

سلام رفیق.سالهاست نوشته هات رو بی سر و صدا می خونم،اگه بنویسی.نباید تعجب کرد انگار رسم این کشور بی سر وصدا نوشتن و در سکوت خواندنه.به هر حال امیدوارم عادت کنیم در سکوت نوشتن... . تبریک!

ناشناس گفت...

تبریک میگم و خوشحالم :)

ناشناس گفت...

تبریک میگم و خوشجالم :)

رکسانا گفت...

سلام رفیق... تبریک میگم... از همون روزا که برا هم نامه مینوشتیم میدونستم تو آخرش یه چیزی میشی... حالا چطور میتونم یه نسخه پیدا کنم؟

صهبا گفت...

چپ کوک جان سلام

اول تبریک دوم دیروز رفتم شهر کتاب ونک بگیرمش ولی هنوز تو لیست خریدشون نبود:( اینقدر اصرار کردم گفتن تا هفته ی دیگه میارنش:)

شاد و سلامت باشی

شاراد گفت...

سرهنگ تمام شما ممکن است به لندن رسیده باشد، ولی هنوز به میدان انقلاب ما نرسیده.
(کتاب سرجوخه ریچارد براتیگان بود، که به احترام سرهنگ تمام شما نخریدم. در سربازی به اینکار می گویند"احترام به مافوق" )
به هر حال علی الحساب تبریک می گویم. هروقت قسمت شد بخوانمش، یا همین تبریک را مشدد می کنم یا طلبکارش می شوم.

آقای نیمه شب گفت...

سرهنگ تمام ات را ارشاد کرده اند ! اشکالی ندارد شرمنده نباش !

همان همسایه ی مجازی! گفت...

آه... و چه قدر وقت بود که نیامده بودم پا و توی این چاردیواری و...چه نابود شدم پای جمله ی اولت...
تو هم رفتی پس سر آخر... خوش حالم که بودنت را پای صفحه هایی داریم که یک روز، عشق خرجشان کرده ای معلم نازنین...
و کاش... حالا خوش حالنر از قبل ها باشی... بسیار آرامتر...

پی نوشت: عجیب است... عجیب است که آدمیزاد بغضش می گیرد پای نبودن یک نفری که همیشه، همیشه ی خدا مجازی بوده بودنش و... خب می دانم عجیب است... اما... خب من بغض دارم اما... زیاد...

chapkook گفت...

سلام همسایه
بعضی آدم ها دغدغه شان را با خودشان می برند. من با همه دغدغه هایم رفتم. فکر می کنم با دغدغه های بزرگ تری برگردم. خوشحالم دراین فضای مجازی جایی در دل کسی دارم. با تمام وجودم ایمان دارم به اینکه موطنم در دل کسانیست که دوستم دارند.

مهگل گفت...

تبریک میگم.انگار بچه آدم به دنیا اومده باشه.شبیه همچین حسی باید باشه.نه؟
حالا که ایران نیستی میشه لطفا اون داشتان حذف شده و اصل داستان سانسور شده رو همین جا بذاری برای ما و البته برای خودت هم؟
خوشحال میشم اصل قلمت رو بخونم.

chapkook گفت...

مهگل جان جواب ایمیلت رو دادم اما مطمئن نیستم به دستت برسه. دوبار برگشت خورد. اگه ایمیلی از من دریافت نکردی یه بار دیگه آدرس ایمیلت رو برام بفرست

ناشناس گفت...

جهت مشدد نمودن تبریک قبلی خدمت رسیدیم.
کتابتان را خواندم. صادقانه بگویم، یک شاهکار هنری نبود، ولی خیلی خوب بود. خیلی روان و جذاب بود.
خلاصه پولم حرام نشد!

chapkook گفت...

شاراد سلام
یک عالمه کامنتت خوشحالم کرد. یک عالمه. همیشه پیش خودم فکر می کردم تار زدنت به کجا رسیده.
اون دفتر کذایی عجب دفتر کذایی بود جدا.

مهگل گفت...

به شدت نمینویسی ها.
یاد روزهای معلمی ات تو تهران بخیر.خاطرانش رو مینوشتی و من انگار شاگردت بودم....

میم گفت...

سلام چپ کوک،

سرهنگ تمام رو خوندم. همین طور که کتاب رو میخوندم خواستم تا از کاستی هاش بگم. اما روند کتاب طوری شد که من میخ کوب شدم. شاید توصیف دقیقی نباشه از حال م میخکوب شدن. اما داستان اول رو که خوندم گفتم حتما بهترین ش اینه چون خیلی خوب حرفی هایی که زده نشسته. بعد اما دیدم داستان آخر رو تو چیدمان طوری آورد که مثل بیت آخر یه غزل ضربه رو میزنه و من چندین روزه خواب زلزله میبینم و وقت و بی وقت برای زهره مهناز سحر و سودابه و نازی گریه می کنم. شاید برمیگرده به خودم که این همه این داستان برام مهم بوده اما همش هم اینا نبوده.
تو چیدمان داستان ها ترتیبش برای من یه معنی ای داشت اما این در ترتیب اسامی داستان تو فهرست برام مشهود تر بود و وقتی داستان دوم رو میخوندم کاملا بیگانه میشدم. و نمیدونم چرا همش فکر میکنم دقیقا نویسنده همین رو میخواسته . که داستان اول سرهنگ تمام بشه خواننده و بعد انگار در طول زندگی در غوغا ست و بعد سنک قبر و کفن یه قدم دور تر از غوغا ی شهر و یه قدم نزدیک تر به آوار شدن شخص و نهایتا.
دقیقا خودمم نمیدونم چرا اینا رو میگم.
اول اول که خوندم یه جاهایی از داستان هایه سری توصیفات خوب ننشسته بود.فک میکردم مصنوعی بود. یا این که من دنبال آتو گرفتن بودم.به شدت منتظرم سه شنبه 4 شنبه بشه و دوباره کتاب رو بخونم. ولی از خوندن دوباره هم واهمه دارم.
وقتی کتاب رو رفتم بخرم به این فکر بودم که بخونمش و با توجه به چیزهایی که خوندیم راجع به نقد داستان ها رو نسمچه نقدی کنم، اول نقد از نگاه منتقد به داستان. و بعد حرف هایی که نویسنده ها به هم میزنن راجع به یه داستان. اما یهو دیدم عاجزم!

این که جزو محدود مجموعه داستان هایی بود مه من خوشم اومد خیلی واسم خوب بود. اکثر مجموعه داستان هایی که میخوندم تنها یه داستانشون یا دو داستان برام جذاب بود اما این بار شاید یکیش جذاب نبود اونم نسبت به کارای دیگه و اینکه داستان ها جدا بود اما پیوسته بود.

نمیدونم فعلا ترجیح میدم باز هم کتاب رو بخونم و بخونم بعد باز حرف بزنم فک میکنم اینطور بیهودست!

ممنون از شما،
میم