۲۱ آذر ۱۴۰۲

برای نود و هشت سالگی شاعر ابراهیم در آتش




شاملو میان شاعران ایران زمین برای من وزن دیگری دارد. نیما را به خاطر شجاعتش دوست دارم، فروغ را برای صداقتش اما شاملو نمونه یک عصیانگر است. عصیانگری که می‌داند بر چه می‌شورد، چرا و چه می‌خواهد. شعرهای شاملو فقط شعر نیست بلکه فلسفه‌ای‌ست برای زندگی. مکتبی فکری که انسان در مرکز آن قرار دارد. نه از آن دست مرکزیتی که همه چیز و همه کس را برای برآوردن خواسته‌ها و نیازهایش می‌خواهد. انسان برای شاملو اشرف مخلوقات نیست، برتر از سایر موجودات نیست و مرکز بودنش به او اجازه نمی‌دهد دنیا را ببلعد، به گند بکشد، ویران کند و دیوانه‌وار در هر گوشه که خاکی هست و هوایی برای تنفس، زاد و ولد کند. انسان بودن برای او تعریفی دارد و نوعی از مسئولیت است.  

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن 

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان غمگین شدن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی 

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی عریان

انسان تجسد وظیفه است. 

چنین انسانی که شاملو به تصویر می‌کشد مرزهای نسبتا روشنی برایبودگی‌اشدارد. ارزش‌هایی در زندگی‌اش دارد. ارزش‌هایی که به راحتی آن‌ها را فرو نمی‌نهد. 

من بی‌نوا بندگکی سر به راه نبودم 

و راه بهشت مینوی من 

بز رو طوع و خاکساری نبود

مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست 

شایسته آفرینه‌ای که نواله ناگزیر را 

گردن 

کج نمی‌کند. 

شاملو برای لقمه‌ای نان در مقابل هر کس و ناکسی گردن کج نمی‌کند. او خواسته‌ای دارد. می‌خواهد محترم شمرده شود. می‌خواهد انسان بودنش را آنطور که تعریف کرده زندگی کند. بخندد، بگرید، دوست داشته شود، شادمان باشد، بشنود،  ببیند و دوست بدارد. اینهاانسانبودن او را به منصه ظهور می‌رساند. و البته شاملو آدمی نیست که فقطمی‌خواهمی و ای کاشیبسازد و از کنارش بگذرد. او بلافاصله بعد از جملاتی که می‌گوید چگونه خدایی می‌خواهد می‌نویسد:

و خدایی 

دیگرگونه 

آفریدم. 

عصیان او جایی به عمل می‌رسد. اما چگونه؟ ابراهیم گرفتار در آتش شاملو چگونه عصیان می‌کند؟ او فریاد می‌زندنه“. 

آیا نه 

یکی نه 

بسنده بود 

که سرنوشت مرا بسازد؟

من 

تنها فریاد زدم 

نه! 

من از 

فرو رفتن 

تن زدم. 

کامو در کتاب انسان طاغی می‌نویسد؛طاغی کیست؟ انسانی کهنهمی‌گوید .. برده‌ای که تمام عمر فرمان گزارده، به ناگاه درمی‌یابد دیگر نمی‌تواند از فرمان تازه‌ای اطاعت کند.“ کامو در ادامه سعی می‌کند این رفتار ناگهانی را موشکافی کند، بفهمد چطور کسی که تا دیروز فرمان می‌پذیرفته، جایی ناگهان از اطاعت سرپیچی می‌کند. او می‌گوید: ”طغیان بدون این احساس که طاغی، در جایی و به گونه‌ای حق دارد، نمی‌تواند روی دهد.“ می‌گوید برای فرد طاغی مرزهایی وجود دارد -هر چند غیر شفاف- و پشت این مرزهاچیزهایی که او می‌خواهد آنچیزهارا حفظ کند. ”چیزهایی که ارزش آن را دارند که جدی گرفته شوند و برای حفظشان پافشاری شود. ”چیزهایی که حفظ کردنشان، جنگیدن برایشان، نوعی اعلام وفاداری به خویشتن خویش است. نوعی احترام به ارزش‌هایی‌ست کهمنرا می‌سازد. 

انسان طاغی از یک نه شروع می‌کند و به دوردست‌هایی می‌رود که شاید در گام اول به مخلیه‌اش هم خطور نمی‌کرد. در ذهنش هم نمی‌گنجید که روزیاحترام به خویش را بر هر چیز دیگری مقدم دارد و اعلام کند که این احترام حتی از نفس زندگی هم بالاتر است.“ آنقدر که انسان طاغی جایی حتی مرگ را به چشم‌پوشی از آنچه حق خودش می‌داند ترجیح دهد. شاید کسی بپرسد وقتیمنی وجود نداشته باشد، انکار یا تصدیق حق او چه معنایی دارد. کامو می‌گوید اینجاست که فرد طاغی از مرز یک خواسته شخصی فراتر می‌رود. به خیری مشترک فکر می‌کند. خیری که با مرگش به او نمی‌رسد اما دیگران از آن بهره‌مند می‌شوند. این مسیری‌ست که در فراز و فرودشانسانرا می‌سازد و شاملو در ابراهیم گرفتار در آتشش زیبا تصویرش می‌کند. 

من 

تنها فریاد زدم 

نه! 

من از 

فرو رفتن 

تن زدم. 

صدایی بودم من 

شکلی میان اشکال 

و معنایی یافتم. 

من بودم و شدم 

نه زانگونه که غنچه‌ای 

گلی 

یا ریشه‌ای 

که جوانه‌ای

یا یکی دانه 

که جنگلی

راست بدانگونه

که عامی مردی 

شهیدی؛ 

تا آسمان بر او نماز برد. 

کامو مقابل انسان طاغی را هم تعریف می‌کند. انسان مایوس. انسانی کهانسان شدنرا،نه گفتنرا محال می‌داند. می‌گویداو ترجیح می‌دهد همه چیز را در هیات کل در نظر بگیرد و به هیچ مورد معینی توجه نکند.. اما از آن لحظه‌ای که طاغی صدای خود را باز می‌یابد- هرچند که جزنهچیزی برای گفتن نداشته باشد- به موارد معین توجه می‌کند.“ و اینگونه است که از دید کامو انسان مایوس یک نه کلی به همه چیز می‌گوید که همانقدر بی‌معنی‌ست که یک آری کلی به همه چیز بگویی اما در مقابل انسان طاغی انتخاب می‌کند کجا، در چه مورد نه بگوید و پای نه گفتنش بایستد. کامو می‌گوید انسان مایوس سکوت می‌کند. انسان طاغی فریاد می‌زند. و شاملو این سکوت را در سرزمینی که سکوت‌ها سنگین بود خوب می‌فهمید. او برای ایران درودی می‌نویسد

تو خطوط شباهت را تصویر کن: 

آه و آهن و آهک زنده

دود و دروغ و درد را 

که خاموشی تقوای ما نیست. 

سکوت آب می‌تواند خشکی باشد و فریاد عطش

سکوت گندم می‌توند گرسنگی باشد

و غریو پیروزمندانه قحط؛ 

همچنان که سکوت آفتاب

ظلمات است. 

اما سکوت آدمی 

فقدان جهان و خداست. 

فریاد را تصویر کن! 

عصر مرا تصویر کن

در منحنی تازیانه به نیشخط رنج؛ 

همسایه مرا 

بیگانه با امید و خدا 

و حرمت ما را 

که به دینار و درم برکشیده‌اند و فروخته. 

کامو می‌گوید انسان طاغی ایستاده مردن را بر نشسته زیستن ترجیح می‌دهد. پایان زندگی شاعر عصیان - آنجا که خودش فکر می‌کرد به نقطه پایان رسیده- به گمان من به تمامی ایستادن بود. 

بدرود ! (چنین می‌گوید بامداد شاعر:) 

رقصان می‌گذرم بر آستانه اجبار

شادمانه 

و شاکر. 

از بیرون به درون آمدم: 

از منظر به نظاره به ناظر

نه به هیئات گیاهی، نه به هیآت پروانه‌ای، نه به هیات سنگی، نه به هیات برکه‌ای، 

من به هیاتمازاده شدم

به هیات پر شکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این دست 

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار 

بیرون است

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه 

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت 

به جان منت‌پذیرم و حق‌گزارم! 

(چنین گفت بامداد خسته)

یادش گرامی و کلامش در قلب آنانکه که انسان را تجسد وظیفه می‌دانند جاری.