۲۸ تیر ۱۳۸۹

فرهنگ

اين روزها در گوشه و كنار وبلاگستان كم و بيش پست‌هايي مي‌بينم كه با دقت قابل ملاحظه‌اي وضعيت اخلاقي امروز ما ايراني‌ها (دقيق‌تر بگويم ما تهراني‌هاي احتمالا طبقه متوسطي) را تصوير مي‌كند. نمونه‌اش در همين هفته اخير پستي‌ست به نام "زرنگ‌ها" از حسين سناپور و يا پست "از دن‌ويتو چه ياد گرفته‌ايم" نوشته خواب بزرگ كه تصويري از ترك‌هاي روابط اجتماعي ما طبقه متوسطي‌ها را به دست مي‌دهد. شايد اگر به هر دو لينك مراجعه كنيد بگوئيد اين دو چه ربطي به هم دارد. اولي اعتراضيست در جامعه ادبي و دومي دريافت‌هاي شخصي‌ست. اما آنچه به نظر من در اين پست‌ها مهم است، فرهنگ است.
ظاهرا ارائه تعريفي دقيق از فرهنگ چندان امكان‌پذير نيست اما متخصصين حوزه فرهنگ‌شناسي مي‌گويند در هر جامعه‌اي الگوهاي مختلفي وجود دارد كه روابط حاكم بر جامعه‌هاي كوچك‌تر را توضيح مي‌دهد. مثلا مي‌شود الگويي ارائه كرد كه به كمك آن فهميد روابط بازاريان چگونه تعريف مي‌شود. بر اساس اين الگو مي‌شود حدس زد ورود به جامعه بازاريان چگونه است، رابطه آدم‌ها با هم چطور تعريف مي‌شود، چرا و كجا و به چه چيزهايي اعتراض مي‌كنند، چرا و كجا و چگونه پاي ميز مذاكره مي‌نشينند، بر اساس چه ضوابطي ازدواج مي‌كنند و ... عين اين مطلب را مي‌توان براي جامعه تكنوكرات طبقه متوسط يا سرمايه‌دار تعريف كرد. حتي مي‌توان جوامع مورد بررسي را ريزتر كرد و الگوهاي رفتاري‌ مثلا جامعه نويسندگان، جامعه روانشناسان، جامعه روزنامه‌نگاران، جامعه فيزيكدان‌ها و ... را بيرون كشيد. متخصصين امر فرهنگ مي‌گويند اين الگوها اگر چه با هم تفاوت‌هاي اساسي دارند. اما همه آنها فصل مشتركي با هم دارند. همه آنها در نوعي ديناميك رفتاري با هم اشتراك دارند. اين اشتراك فرهنگ خوانده مي‌شود. به دليل وجود همين فرهنگ هم است كه مي‌توان الگوي رفتار سياسي را در ابعاد بسيار كوچك‌تر و ساده‌سازي ‌‌شده‌تر در رفتار يك خانواده و حتي در جامعه كوچك بچه‌هاي دبستاني ديد.
ظاهرا ما ساكنين وبلاگستان به صرافت افتاده‌ايم خودمان و فرهنگمان را ببينيم. آنچه مي‌بينيم چندان خوشايندمان نيست و قابل تحسين است كه ما جرات حرف زدن از ضعف‌هايمان را پيدا كرده‌ايم. به نظرم اعلان ضعف‌هاي فرهنگيمان به اين معنيست كه ما آماده ايجاد تغيير در فرهنگ امروزي‌مان هستيم. نكته مهم اينست كه اگر حركت به سوي تغيير را شروع نكنيم خوب ديدن‌هاي امروز به عادت غر زدني تبديل مي‌شود كه آرام آرام اعتماد به نفسمان را خواهد گرفت و سوهان روحمان خواهد شد. اما سوال من اينست كه چه چيز نيروي محركه كافي براي گذر كردن از يك عامل فرهنگي نامناسب است.
اوايلي كه به اين مسئله فكر مي‌كردم گمان مي‌بردم از لحظه فهم ايراد، حركت براي ايجاد تغيير شروع شده است. اگر چه هنوز هم فكر مي‌كنم اين ايده خيلي غلط نيست اما مطمئن هستم صرف فهم يك ايراد فرهنگي اراده كامل براي ايجاد تغيير را با خودش نمي‌آورد. مثلا مدت‌هاست اهالي جامعه ادبي به خصوص نويسندگان نوپا مي‌دانند جامعه ادبي ما گرفتار چه معضلات اساسي‌ست. چه ايرادهاي اساسي به نويسندگانمان وارد است و چه ايراد‌هاي اساسي به سيستم نشر وارد است با اين حال به نظر مي‌آيد اغلب‌مان، اغلب اهالي جامعه ادبي همان بازي كهنه پر از ايراد را ادامه مي‌دهند؛ هر چند همه‌مان مي‌دانيم داريم ضرر مي‌كنيم. براي تغيير فرهنگ عوامل ديگري هم كم و بيش اطرافمان شنيده‌ايم. مثلا گروهي معتقدند بايد جان اعضاي يك جامعه به لبشان برسد تا تغيير ايجاد كنند. اما اين هم به تنهايي جواب نمي‌دهد. همه‌مان مي‌دانيم بي‌قانوني‌مان در رانندگي چقدر انرژي‌مان را مي‌گيرد اما ادامه مي‌دهيم. هر كداممان پيش خودمان مي‌دانيم چند بار در سال ورود ممنوع رفته‌ايم و چند بار در سال به كسي كه ورود ممنوع ‌آمده فحش‌هاي آنچناني داده‌ايم، اما چيزي حل نشده. گروهي معتقدند بايد دشمن خارجي قوي وجود داشته باشد و تهديد بيروني عامل ايجاد تغيير داخلي شود. مشكل اينجاست كه تهديد خارجي فقط اتحاد را در مسير مقابله ايجاد مي‌‌كند و تغيير فرهنگي نمي‌سازد. مثلا اگر ايران مورد تهاجم قرار بگيرد ممكن است ما ايرانيها براي مقابله با دشمن موقتا با يكديگر مهربان شويم و رفتارهاي انساني‌تري انتخاب كنيم اما به محض آرام شدن اوضاع برمي‌گرديم جاي اولمان. جنگ هشت ساله ما سند معتبريست كه نشان مي‌دهد حتي وجود دشمن خارجي سبب نشد ما ياد بگيريم زرنگ بودن معنيش خوردن حق ديگري نيست. دور زدن ديگري نيست. هر چند معتقدم روزهاي جنگ اين مشكلات فرهنگي كم‌رنگ‌تر شده بود.
ظاهرا بايد در ميان بخش عمده‌اي از يك جامعه كوچك اين ايمان به وجود بيايد كه بقاي آن جامعه به تغيير فرهنگي وابسته است. مثلا در جامعه ادبي بايد اين ايمان به وجود بيايد كه وجود صداي مخالف تضمين رشد باقي صداهاست. نويسندگان فرم‌گرا زماني بهتر خواهند نوشت كه جايي براي نويسندگان محتواگرا وجود داشته باشد و آنها طرد يا حذف نشوند و آزادانه بتوانند به نقد نوشته‌هاي گروه رقيب بپردازند. در جامعه آموزشي بايد اين ايمان به وجود بيايد كه سود مدرسه در گرو سود دبيران است و مدرسه نميـ‌تواند براي مدت طولاني بدون جلب رضايت مادي دبيرانش به سود كلان برسد. در رفتارهاي اجتماعي بايد به اين ايمان برسيم كه هر كداممان يك خيابان ورود ممنوع برويم يك ضربه پر تنش به كل سيستممان وارد كرده‌ايم. اما نمي‌دانم چه چيز سبب مي‌شود آگاهي به وجود يك ايراد، به ايمان به تغيير منجر شود. و نمي‌دانم چه مكانيسمي مي‌تواند گروه خواهان تغيير را گسترش دهد و ميل به تغيير را در ديگران هم به وجود آورد. فكر مي‌كنم قبل از آنكه زير انبوه ضعف‌هاي فرهنگيمان دفن شويم يا خودمان را به "فرهنگ برتر غربي" آويزان كنيم بايد جوابي براي اين سوال پيدا كنيم.

۲۱ تیر ۱۳۸۹

بي‌عنوان

آقاي عزيز
از آخرين باري كه برايتان نامه نوشتم سال‌ها مي‌گذرد. نمي‌دانم هنوز نامه‌هاي قبليم را داريد يا نه؟ نمي‌دانم هنوز وقتي نامه‌اي از من دريافت مي‌كنيد شيفتگي شيداگونه شما به زندگي انگشتان كشيده‌تان را مي‌لرزاند يا نه، نمي‌دانم هنوز گوشه دلتان جايي براي من هست يا نه اما با تمام اين دلهره‌ها برايتان نوشتم. مي‌دانيد از آن روزهاي پر تپش گذشته سال‌ها مي‌گذرد، از آن سالها كه من وحشيانه دست‌هايم را باز مي‌كردم و مي‌دويدم و هيچ نگران نبودم دستان رقصانم سيلي محكمي بر صورت رهگذري بزند كه گوشه‌اي به تماشاي ديوانگي من ايستاده. از آن سالها كه مي‌توانستم از كنار هر كسي و هر چيزي براي رسيدن به خواسته‌ام بگذرم. از آن روزها كه برايم يك فنجان قهوه داغ مي‌آورديد؛ دوهزار متر بالاتر از شهر دودگرفته تهران، جايي ميان ابر و مه با فنجاني قهوه مي‌ايستاديد و من بي‌آنكه دل‌نگران سنگيني حضورتان در خلوتم باشم يك فنجان قهوه داغ را مزه مزه مي‌كردم. از آن روزها، سالها مي‌گذرد. حالا من زني شده‌ام آرام كه با دامني سفيد درون ننوي كرباسيش زير درخت گردو لم مي‌دهد و طعم گس عشق‌هاي گذشته را مزه مي‌كند. حالا زني شده‌ام خوب، آقاي عزيز. زني كه هر روز حال پيرزن دلشكسته‌اي را غرورش اجازه نمي‌دهد بگويد دنيا به او جفا كرده مي‌پرسد. من زن خوبي شده‌ام آقاي عزيز. همسري وفادار، دوستي صادق. شهروندي متعهد، انسان‌دوست، با اخلاق! مي‌گويند، ديگران مي‌گويند عاشق دختران كوچكي هستم كه پيش چشمم كودكي‌شان رنگ مي‌بازد. آنها بزرگ مي‌شوند و من صداي قلب‌هاي كوچكشان را مي‌شنوم كه بي‌صبرانه به استقبال عشق‌هاي آينده مي‌روند. من مثل يك انسان خوب، انبوهي از آموزه‌هاي خوب را جايي در دهليزهاي قلبشان پنهان مي‌كنم و با دلهره از خودم مي‌پرسم آيا روزي ميراث آموزه‌هاي كوچك مرا در دهليزهاي زنده پرتپش ديگري پنهان خواهند كرد. مي‌بينيد؟ به چارچوب بايد‌هاي انسان خوب معتاد شده‌ام بي‌آنكه به آن ايمان داشته باشم. من به تصوير زن خوبي كه ديگران دوستش دارند و مي‌پندارند او عاشق است معتاد شده‌ام.
كجا اشتباه رفتم آقاي عزيز. كجا راه بايد‌ها و نبايدها از پر‌كشيدن‌هاي وحشيانه‌هاي دلم دور شد؟ من پاي همه امضاهايم ايستاده‌ام. پاي همه قول‌هايم. پاي همه حرف‌هايم. من پاي همه چيز ايستاده‌ام جز خودِ خود زندگي. گاهي فكر مي‌كنم از اينكه در مسير باريك و خاكي كوهستان به هر كه از روبه‌رو مي‌آيد لبخند بزنم و بگويم خسته نباشيد خسته شده‌ام. گاهي فكر مي‌كنم از شمردن چشمه‌هاي كوچك بهاري كه ناگهان از دل خاك سربرون مي‌آورند خسته شده‌ام. از لرزيدن دلم براي تشنگي درخت‌ها خسته شده‌ام. دلم مي‌خواهد كفش‌هايم را بكنم، روي زمين خاكي بدوم. بگذارم دامنم به دويدن من به پرواز درآيد و جايي در ارتفاعات خشك و خشن كوهستان‌هاي پير البرز رو به دره‌هاي سبز هوس انگيز بايستم. دستانم را باز كنم. به وسوسه آزادي بگويم "باش"...و خودم را از ارتفاعي بس بلند رها كنم.