۸ آذر ۱۳۸۸

باز هم همدردي

زنگ تفريح روي يکي از سکوهاي سنگي مدرسه نشسته بودم و درس زنگ بعد را مرور مي‌کردم. شاگرد خوب و درس‌خواني بودم و درس‌خوان بودنم نه به دليل تمايل ذاتي به دانستن بود و نه ميل به ساختن آينده‌اي روشن. سيزده سالگي سن فکر کردن به اين مفاهيم سنگين و پيچيده نيست. جا‌ه‌طلب بودم و دلم نمي‌خواست کسي را بهتر از خودم ببينم. از نگاه سراسر تحسين معلم‌ها، اعضاي خانواده‌ام و همسايه‌ها لذت مي‌بردم و براي افزايش اين لذت سکرآور همه کار مي‌کردم. بين بچه‌ها اعتباري داشتم. تحسين معلم‌ها احترام بچه‌ها را هم برايم به ارمغان آورده بود. زنگ‌هاي ناهار و نماز اشکالات رياضي بچه‌هاي کلاس دوم را برطرف مي‌کردم و از پايه سومي‌ها سفارش انشاء مي‌گرفتم. حتي دو بار براي دبيرستاني‌ها هم انشاء نوشته بودم. دفترشان را از لابه‌لاي نرده‌هاي ميان راهنمايي و دبيرستان به دستم مي‌رساندند و من برايشان مي‌نوشتم. مديرمان زن قد بلند و درشت اندامي بود با يک رديف سبيل کلفت مشکي، ابروهاي به هم پيوسته و دماغ بزرگ کوفته‌اي. هيچ‌وقت بدون چادر نديدمش. صدايش دو رگه بود و اگر صدايش را از جايي مي‌شنيدي در مرد بودن صاحب صدا شک نمي‌کردي. هميشه پوتين سربازي مي‌پوشيد و موقع راه رفتن آنها را با غيظ به زمين مي‌کوبيد.
سرم پايين بود و تند تند جملات را براي خودم تکرار مي‌کردم که با پس‌گردني محکمي از لبه سکو پايين افتادم. ارتفاع سکو تا کف موزائيکي حياط حدود يک متر بود. وحشت‌زده از جايم بلند شدم. مانتويم خاکي شده و مقنعه‌ام کمي چرخيده بود. مدير پله‌هاي کنار سکو را پايين مي‌آمد. بچه‌ها به فاصله چند متري دورمان حلقه زدند. چشمانم ميسوخت و انگار قلبم آمده بود درست پس کله‌ام. شقيقه‌هايم مي‌زد و دست و پايم مي‌لرزيد. مدير مهلت فکر کردن نداد. قبل از آنکه تعادلم را به دست بياورم و بفهمم چه بلايي سرم آمده سيلي جانانه‌اي خوردم. چشمانم درست نمي‌ديد اما صداي دورگه مدير را مي‌شنيدم که مي‌گفت: جوراب قرمز پوشيدي دلقک. از کي تا حالا مدرسه من سيرک شده، ها؟
جوراب‌هاي ما را پدرم هميشه از کارگاه جوراب‌بافي عمويم مي‌آورد. جوراب‌هاي به اصطلاح نخي سفيد که بوي نفت مي‌داد و لبه بالاييش دو رديف نازک بافت قرمز رنگ داشت با يک علامت نايک قرمز که به زور به اندازه يک بند انگشت مي‌شد. جوراب‌ها دوماه هم دوام نمي‌آورد. کشش شل مي‌شد و دو رديف نازک قرمز رنگ تا لبه کفش‌هاي کي‌کرز پايين مي‌آمد.
آن روز من بابت دو رديف قرمز جورابم حسابي تنبيه شدم. يک زنگ از کلاس درس محرومم کردند و مجبور شدم نيم ساعت تمام بابت جوراب‌هايم هر توهيني را از ناظم مدرسه بشنوم. يک روز که از ماجرا گذشت من ديگر نه درد پس‌گردني را حس مي‌کردم و نه جاي چهار انگشت مدير روي صورتم مي‌سوخت اما تصوير بچه‌ها که بهت‌زده و حيران نگاهم مي‌کردند از ذهنم پاک نمي‌شد. غرورم شکسته بود. روز بعد مثل همه روزهاي ديگر سر کلاس رفتم، مثل همه روزهاي ديگر رفع اشکال کردم و براي سومي‌ها انشا نوشتم اما من، آن من سابق نبودم. خشم به سرعت جايش را به نفرت داد و نفرت به آرامي دامنه‌ نفوذش را از حيطه مدير و ناظم و مدرسه فراتر برد. ديدگاه‌هاي تند فاشيستي در من قدرت گرفت. براي خودم يک نقشه ايران خريدم و چند جايش را با ضربدر قرمز مشخص کردم. از مردمان هر کجاي اين سرا که خوشم نمي‌آمد حکم به مرگ دسته‌جمعي مردم مي‌دادم. در تخيلات کودکيم فکر مي‌کردم قدرت خواهم گرفت و از تصور اعدام ده‌ها هزار نفر غرق سرخوشي مي‌شدم. نفرت خودش را به شکل خشونتي تند نشان داد. به ورزش‌هاي رزمي روي آوردم. دير عاشق شدم و بالاخره امروز در سي و پنج سالگي بعد از گذشت بيش از بيست سال از آن اتفاق هنوز با حسرت پاي ديدن فيلم‌هايي مثل پيانو مي‌نشينم و فکر مي‌کنم چرا در داستان‌هايم از تصوير کردن لطافت روح بشر عاجزم.
خانم مدير به هيچ عنوان زن وحشي بي‌روحي نبود. آخرين ماه‌هاي سال شصت و شش بود که تهران زير آماج حمله موشکي عراق لرزيد. بچه‌ها وحشت‌زده پله‌هاي چهار طبقه مدرسه را پايين مي‌دويدند. صداي جيغ آن همه دانش‌آموز ديوانه کننده بود. کوچک‌ترها زير دست و پا مانده بودند. معلم‌ها ديوانه‌وار به هر سو مي‌دويدند. کادر اداري بچه‌ها را به سوي پيلوت راهنمايي مي‌کرد. بخشي از پيلوت را با ديواري شيشه‌اي از حياط جدا کرده بودند و محل امتحانات و نمايشگاه‌هاي مدرسه بود. آن روزها نمايشگاه آثار صنايع دستي بچه‌هاي منطقه سه بود. ناظم‌ها داد مي‌کشيدند: همه به سمت پيلوت. من همانطور که پله‌ها را پايين مي‌دويدم فکر مي‌کردم پيلوت با همه ميز پينگ‌پونک جايي براي ما ندارد. به پيلوت که رسيدم مدير به يک ضرب وسايل را از روي ميزها پايين مي‌ريخت و يک‌تنه ميزهاي بزرگ پينگ‌پونگ را به شيشه‌ها تکيه مي‌داد تا فضاي امني بسازد. چادرش در هوا به پرواز مي‌آمد و عرق چهره سبزه‌رويش را پوشانده بود.
با تمام اين احوال خشونت آن روز کارش را کرده بود.
ده سال بعد از حادثه مدرسه براي تدريس به يکي از سازمان‌هاي حمايت‌ از کودکان کار رفتم. روزي سرد و برفي بود. با بچه‌ها انشا مي‌نوشتيم. يکي از دختر‌ها انشايي نوشته بود به تلخي آنچه من نوشتم. وقتي نوشته‌اش را مي‌خواند صدايش مي‌لرزيد. او از اينکه ما مردم در مقابل نگاهش دکمه‌هاي بالابر اتوماتيک شيشه‌هايمان را فشار مي‌دهيم به خشم آمده بود. او از اينکه پشت چراغ قرمز يک دقيقه‌اي سر کارش مي‌گذاريم تا کمي تفريح کنيم و آخرش هم يک شاخه گل نمي‌خريم خشمگين بود. او از اينکه وقتي به شيشه ماشين مي‌کوبد سرمان را برمي‌گردانيم خشمگين بود. تمام مدتي که انشايش را مي‌خواند به نقشه ايران خودم فکر مي‌کردم. به اين فکر مي‌کردم که خشونت من در حد همان ورزش‌هاي رزمي ماند اما اين دختر در بستر فساد اجتماعي چه‌ها که براي انتقام از من نخواهد کرد. چه صحنه‌ها که پيش چشمش شکل نخواهد گرفت. چه آرزو‌ها که براي به زير کشيدن من از آن جايگاه رفيع گرم داخل ماشين نخواهد کرد.
دختري که براي من انشا مي‌خواند طلب ترحم نمي‌کرد. نه پتو مي‌خواست، نه پول. مي‌خواست به عنوان يک انسان (هر چند از نوع فقيرش) ديده شود. مي‌خواست زير نگاهي که مقصر مي‌جويد نباشد. مي‌خواست بي‌تنفر ديده شود. همانطور که من مي‌خواستم به عنوان يک دانش آموز ديده شوم. با مجموعه‌اي از خصيصه‌هاي انساني که شايد براي گروهي هم دلچسب نباشد. ما جاي همدردي ترحم، گداپروري و دلسوزي گذاشته‌ايم. هر سه اين نگاه‌ها نگاه‌هايي پر از قضاوت است. نگاه‌هايي که آزرده مي‌کند و آزردگي خشم به همراه دارد و خشم نفرت مي‌آورد و نفرت قدرت تخريبي بي‌انتها دارد. نفرت مي‌تواند آتشي را برافروزد که همه‌مان را بسوزاند.

۲۴ آبان ۱۳۸۸

نويسنده و خواننده امروز

سر کلاس نوشتار خلاق پايه دوم دبيرستان داستا‌ن‌هاي بچه‌ها را مي‌خونديم که سارا پرسيد: "خانوم توي داستان نبايد از آدم‌هاي دور و برمون بنويسيم؟" از سوالش جا خوردم. از ابتداي سال سعي کرده بودم موضوعاتي را بهانه داستان قرار بدهم که بچه‌ها تجربه‌اي از آن داشته باشند. حتي موضوع داستان هفته آرايشگاه‌هاي زنانه بود. از سارا خواستم توضيح بيشتري بدهد تا من بهتر حرفش را بفهمم. سارا داستان‌نويس خوبيست. تجربه چند سال تدريسم به بچه‌هاي انساني کم‌کم مرا به جايي رسانده که چندان مطلوبم نيست. به نظرم بچه‌هايي که داستان‌هاي عامه پسند مي‌خوانند در قصه‌پردازي از ديگران جلوترند. معدود بچه‌هايي که داستان‌هاي خوب و باکيفيت مي‌خوانند، سخت مي‌نويسند. جمله‌هايشان سنگين و تيره‌ است و بدتر از همه نوشته‌هايشان ريشه در تجربيات شخصي‌شان نداره. سارا بعد از يک ربع طفره رفتن و داستان حسين کرد گفتن سر اصل مطلب رفت و گفت: "خانوم چرا هيچکس در مورد دماغ‌ عمل‌کرده‌ها نمي‌نويسه؟ من هر چي داستان مي‌خونم همه زن‌هاش خودشون خوشگلن يا نمي‌دونم جذابن يا هميشه ناراحتن. ما اين همه آدم دور و برمون هست که دماغاشون رو عمل کردن اما تو يه داستان هم نمي‌شه پيداشون کرد."
گفتم: "اگه تا الان از دماغ‌ عمل‌کرده‌ها نوشته نشده علتش اينه که يا نويسنده‌هامون توانايي خوب ديدن جامعه‌ رو ندارن يا اينکه هنوز از اين پديده اجتماعي انقدر نگذشته که نوشته بشه." گفتم مطمئنم نويسنده‌هاي نسل بعد در مورد دماغ‌عمل‌کرده‌ها خواهند نوشت. گلنار از ته کلاس گفت: "ولي خانوم من اگه داستان‌نويس باشم هيچوقت از اين جور چيزها نمي‌نويسم. اينا يه دوره‌اي هست و بعد تموم مي‌شه. آدم بايد يه چيزهايي رو بنويسه که هميشه بمونه. مثلا آمريکايي‌ها واسشون جالب نيست اينجا همه دماغاشون رو عمل مي‌کنن. تازه ممکنه به ما بخندن." شبنم گفت: "تازه اينا خيلي حرفاي چيپيه، آدم واسه چي اينا رو بنويسه. نويسند‌ه‌ها حرف‌هاي فلسفي مي‌زنن." آلاله گفت: "نه بابا همش در مورد بدبختي و مرگ و مير حرف مي‌زنن. من که اصلا نمي‌خونم. قلبم مي‌گيره هر چي‌ مي‌خونم."
بچه‌ها حرف مي‌زدند و من از قالب معلمي در مي‌آمدم و از جايگاه يک نويسنده به حرف‌هايشان گوش مي‌دادم. در طول اين سال‌ها هميشه دانش‌آموزانم را بابت خواندن رمان‌هاي عامه‌پسند سرزنش کرده بودم. هميشه مي‌گفتم کارهاي خوب بخوانيد اما حالا که حرف‌ نوجوان‌هايمان را مي‌شنيدم نمي‌توانستم ميان نوشته‌هاي دو، سه دهه اخير داستاني را پيدا کنم که خواننده شخصيت‌‌هاي داستان را در همسايگي‌اش ببيند، داستان آه و ناله سر ندهد، حرف‌هاي گنده گنده نزند، بي‌سروته نباشد. پاي مشکلات تمام جهان را وسط داستانش نکشيده باشد. داستان قصه روان ساده‌اي باشد از زندگي "ما" مردم که زيرلايه‌هايش بدون فخرفروشي به مخاطب، او را وادار به فکرکردن کند. داستاني پيدا نمي‌کردم که هم حرف براي گفتن داشته باشد و هم نگاه از بالا به "مردم"، به "عامه"، به "توده" نداشته باشد.
فکر کردم شايد وقت آن رسيده که ما بازنگري جدي در پوسته روشنفکري بکنيم. زماني روشنفکران ايراني فاصله زيادي با مردم داشتند. گروه اندکي بودند که به واسطه امکاناتي درس‌خوانده و فرنگ‌ديده بودند. نگاه از بالا، نگاه پدرانه دردمند براي روشنفکر پنجاه سال پيش طبيعي بود. اما امروز امکانات آموزشي قشر وسيعي از جامعه را در يک سطح دانش قرار مي‌دهد. جابه‌جايي طبقات اجتماعي، همسايگي و معاشرت دائم با ديگراني که بسيار با ما متفاوتند و بالاخره زندگي پرتلاطم دهه‌هاي اخير- تجربه جنگ و انقلاب- از اکثر ايراني‌ها افرادي چند لايه و پيچيده ساخته. آدم‌هايي که در حين دزدي‌هاي ساده روزانه مي‌توانند نطق غرايي در باب بودن و نبودن بکنند. در شرايط امروز بايد دوباره روشنفکر را تعريف کنيم. وگرنه نسل بعدي‌ها براي نويسنده‌هايي که همانند پدرانشان آه و ناله سر مي‌دهند که درد وطن دارند و نگاه جهان‌وطني تره هم خرد نخواهند کرد.