سر کلاس نوشتار خلاق پايه دوم دبيرستان داستانهاي بچهها را ميخونديم که سارا پرسيد: "خانوم توي داستان نبايد از آدمهاي دور و برمون بنويسيم؟" از سوالش جا خوردم. از ابتداي سال سعي کرده بودم موضوعاتي را بهانه داستان قرار بدهم که بچهها تجربهاي از آن داشته باشند. حتي موضوع داستان هفته آرايشگاههاي زنانه بود. از سارا خواستم توضيح بيشتري بدهد تا من بهتر حرفش را بفهمم. سارا داستاننويس خوبيست. تجربه چند سال تدريسم به بچههاي انساني کمکم مرا به جايي رسانده که چندان مطلوبم نيست. به نظرم بچههايي که داستانهاي عامه پسند ميخوانند در قصهپردازي از ديگران جلوترند. معدود بچههايي که داستانهاي خوب و باکيفيت ميخوانند، سخت مينويسند. جملههايشان سنگين و تيره است و بدتر از همه نوشتههايشان ريشه در تجربيات شخصيشان نداره. سارا بعد از يک ربع طفره رفتن و داستان حسين کرد گفتن سر اصل مطلب رفت و گفت: "خانوم چرا هيچکس در مورد دماغ عملکردهها نمينويسه؟ من هر چي داستان ميخونم همه زنهاش خودشون خوشگلن يا نميدونم جذابن يا هميشه ناراحتن. ما اين همه آدم دور و برمون هست که دماغاشون رو عمل کردن اما تو يه داستان هم نميشه پيداشون کرد."
گفتم: "اگه تا الان از دماغ عملکردهها نوشته نشده علتش اينه که يا نويسندههامون توانايي خوب ديدن جامعه رو ندارن يا اينکه هنوز از اين پديده اجتماعي انقدر نگذشته که نوشته بشه." گفتم مطمئنم نويسندههاي نسل بعد در مورد دماغعملکردهها خواهند نوشت. گلنار از ته کلاس گفت: "ولي خانوم من اگه داستاننويس باشم هيچوقت از اين جور چيزها نمينويسم. اينا يه دورهاي هست و بعد تموم ميشه. آدم بايد يه چيزهايي رو بنويسه که هميشه بمونه. مثلا آمريکاييها واسشون جالب نيست اينجا همه دماغاشون رو عمل ميکنن. تازه ممکنه به ما بخندن." شبنم گفت: "تازه اينا خيلي حرفاي چيپيه، آدم واسه چي اينا رو بنويسه. نويسندهها حرفهاي فلسفي ميزنن." آلاله گفت: "نه بابا همش در مورد بدبختي و مرگ و مير حرف ميزنن. من که اصلا نميخونم. قلبم ميگيره هر چي ميخونم."
بچهها حرف ميزدند و من از قالب معلمي در ميآمدم و از جايگاه يک نويسنده به حرفهايشان گوش ميدادم. در طول اين سالها هميشه دانشآموزانم را بابت خواندن رمانهاي عامهپسند سرزنش کرده بودم. هميشه ميگفتم کارهاي خوب بخوانيد اما حالا که حرف نوجوانهايمان را ميشنيدم نميتوانستم ميان نوشتههاي دو، سه دهه اخير داستاني را پيدا کنم که خواننده شخصيتهاي داستان را در همسايگياش ببيند، داستان آه و ناله سر ندهد، حرفهاي گنده گنده نزند، بيسروته نباشد. پاي مشکلات تمام جهان را وسط داستانش نکشيده باشد. داستان قصه روان سادهاي باشد از زندگي "ما" مردم که زيرلايههايش بدون فخرفروشي به مخاطب، او را وادار به فکرکردن کند. داستاني پيدا نميکردم که هم حرف براي گفتن داشته باشد و هم نگاه از بالا به "مردم"، به "عامه"، به "توده" نداشته باشد.
فکر کردم شايد وقت آن رسيده که ما بازنگري جدي در پوسته روشنفکري بکنيم. زماني روشنفکران ايراني فاصله زيادي با مردم داشتند. گروه اندکي بودند که به واسطه امکاناتي درسخوانده و فرنگديده بودند. نگاه از بالا، نگاه پدرانه دردمند براي روشنفکر پنجاه سال پيش طبيعي بود. اما امروز امکانات آموزشي قشر وسيعي از جامعه را در يک سطح دانش قرار ميدهد. جابهجايي طبقات اجتماعي، همسايگي و معاشرت دائم با ديگراني که بسيار با ما متفاوتند و بالاخره زندگي پرتلاطم دهههاي اخير- تجربه جنگ و انقلاب- از اکثر ايرانيها افرادي چند لايه و پيچيده ساخته. آدمهايي که در حين دزديهاي ساده روزانه ميتوانند نطق غرايي در باب بودن و نبودن بکنند. در شرايط امروز بايد دوباره روشنفکر را تعريف کنيم. وگرنه نسل بعديها براي نويسندههايي که همانند پدرانشان آه و ناله سر ميدهند که درد وطن دارند و نگاه جهانوطني تره هم خرد نخواهند کرد.
۱ نظر:
ارسال یک نظر