زنگ تفريح روي يکي از سکوهاي سنگي مدرسه نشسته بودم و درس زنگ بعد را مرور ميکردم. شاگرد خوب و درسخواني بودم و درسخوان بودنم نه به دليل تمايل ذاتي به دانستن بود و نه ميل به ساختن آيندهاي روشن. سيزده سالگي سن فکر کردن به اين مفاهيم سنگين و پيچيده نيست. جاهطلب بودم و دلم نميخواست کسي را بهتر از خودم ببينم. از نگاه سراسر تحسين معلمها، اعضاي خانوادهام و همسايهها لذت ميبردم و براي افزايش اين لذت سکرآور همه کار ميکردم. بين بچهها اعتباري داشتم. تحسين معلمها احترام بچهها را هم برايم به ارمغان آورده بود. زنگهاي ناهار و نماز اشکالات رياضي بچههاي کلاس دوم را برطرف ميکردم و از پايه سوميها سفارش انشاء ميگرفتم. حتي دو بار براي دبيرستانيها هم انشاء نوشته بودم. دفترشان را از لابهلاي نردههاي ميان راهنمايي و دبيرستان به دستم ميرساندند و من برايشان مينوشتم. مديرمان زن قد بلند و درشت اندامي بود با يک رديف سبيل کلفت مشکي، ابروهاي به هم پيوسته و دماغ بزرگ کوفتهاي. هيچوقت بدون چادر نديدمش. صدايش دو رگه بود و اگر صدايش را از جايي ميشنيدي در مرد بودن صاحب صدا شک نميکردي. هميشه پوتين سربازي ميپوشيد و موقع راه رفتن آنها را با غيظ به زمين ميکوبيد.
سرم پايين بود و تند تند جملات را براي خودم تکرار ميکردم که با پسگردني محکمي از لبه سکو پايين افتادم. ارتفاع سکو تا کف موزائيکي حياط حدود يک متر بود. وحشتزده از جايم بلند شدم. مانتويم خاکي شده و مقنعهام کمي چرخيده بود. مدير پلههاي کنار سکو را پايين ميآمد. بچهها به فاصله چند متري دورمان حلقه زدند. چشمانم ميسوخت و انگار قلبم آمده بود درست پس کلهام. شقيقههايم ميزد و دست و پايم ميلرزيد. مدير مهلت فکر کردن نداد. قبل از آنکه تعادلم را به دست بياورم و بفهمم چه بلايي سرم آمده سيلي جانانهاي خوردم. چشمانم درست نميديد اما صداي دورگه مدير را ميشنيدم که ميگفت: جوراب قرمز پوشيدي دلقک. از کي تا حالا مدرسه من سيرک شده، ها؟
جورابهاي ما را پدرم هميشه از کارگاه جوراببافي عمويم ميآورد. جورابهاي به اصطلاح نخي سفيد که بوي نفت ميداد و لبه بالاييش دو رديف نازک بافت قرمز رنگ داشت با يک علامت نايک قرمز که به زور به اندازه يک بند انگشت ميشد. جورابها دوماه هم دوام نميآورد. کشش شل ميشد و دو رديف نازک قرمز رنگ تا لبه کفشهاي کيکرز پايين ميآمد.
آن روز من بابت دو رديف قرمز جورابم حسابي تنبيه شدم. يک زنگ از کلاس درس محرومم کردند و مجبور شدم نيم ساعت تمام بابت جورابهايم هر توهيني را از ناظم مدرسه بشنوم. يک روز که از ماجرا گذشت من ديگر نه درد پسگردني را حس ميکردم و نه جاي چهار انگشت مدير روي صورتم ميسوخت اما تصوير بچهها که بهتزده و حيران نگاهم ميکردند از ذهنم پاک نميشد. غرورم شکسته بود. روز بعد مثل همه روزهاي ديگر سر کلاس رفتم، مثل همه روزهاي ديگر رفع اشکال کردم و براي سوميها انشا نوشتم اما من، آن من سابق نبودم. خشم به سرعت جايش را به نفرت داد و نفرت به آرامي دامنه نفوذش را از حيطه مدير و ناظم و مدرسه فراتر برد. ديدگاههاي تند فاشيستي در من قدرت گرفت. براي خودم يک نقشه ايران خريدم و چند جايش را با ضربدر قرمز مشخص کردم. از مردمان هر کجاي اين سرا که خوشم نميآمد حکم به مرگ دستهجمعي مردم ميدادم. در تخيلات کودکيم فکر ميکردم قدرت خواهم گرفت و از تصور اعدام دهها هزار نفر غرق سرخوشي ميشدم. نفرت خودش را به شکل خشونتي تند نشان داد. به ورزشهاي رزمي روي آوردم. دير عاشق شدم و بالاخره امروز در سي و پنج سالگي بعد از گذشت بيش از بيست سال از آن اتفاق هنوز با حسرت پاي ديدن فيلمهايي مثل پيانو مينشينم و فکر ميکنم چرا در داستانهايم از تصوير کردن لطافت روح بشر عاجزم.
خانم مدير به هيچ عنوان زن وحشي بيروحي نبود. آخرين ماههاي سال شصت و شش بود که تهران زير آماج حمله موشکي عراق لرزيد. بچهها وحشتزده پلههاي چهار طبقه مدرسه را پايين ميدويدند. صداي جيغ آن همه دانشآموز ديوانه کننده بود. کوچکترها زير دست و پا مانده بودند. معلمها ديوانهوار به هر سو ميدويدند. کادر اداري بچهها را به سوي پيلوت راهنمايي ميکرد. بخشي از پيلوت را با ديواري شيشهاي از حياط جدا کرده بودند و محل امتحانات و نمايشگاههاي مدرسه بود. آن روزها نمايشگاه آثار صنايع دستي بچههاي منطقه سه بود. ناظمها داد ميکشيدند: همه به سمت پيلوت. من همانطور که پلهها را پايين ميدويدم فکر ميکردم پيلوت با همه ميز پينگپونک جايي براي ما ندارد. به پيلوت که رسيدم مدير به يک ضرب وسايل را از روي ميزها پايين ميريخت و يکتنه ميزهاي بزرگ پينگپونگ را به شيشهها تکيه ميداد تا فضاي امني بسازد. چادرش در هوا به پرواز ميآمد و عرق چهره سبزهرويش را پوشانده بود.
با تمام اين احوال خشونت آن روز کارش را کرده بود.
ده سال بعد از حادثه مدرسه براي تدريس به يکي از سازمانهاي حمايت از کودکان کار رفتم. روزي سرد و برفي بود. با بچهها انشا مينوشتيم. يکي از دخترها انشايي نوشته بود به تلخي آنچه من نوشتم. وقتي نوشتهاش را ميخواند صدايش ميلرزيد. او از اينکه ما مردم در مقابل نگاهش دکمههاي بالابر اتوماتيک شيشههايمان را فشار ميدهيم به خشم آمده بود. او از اينکه پشت چراغ قرمز يک دقيقهاي سر کارش ميگذاريم تا کمي تفريح کنيم و آخرش هم يک شاخه گل نميخريم خشمگين بود. او از اينکه وقتي به شيشه ماشين ميکوبد سرمان را برميگردانيم خشمگين بود. تمام مدتي که انشايش را ميخواند به نقشه ايران خودم فکر ميکردم. به اين فکر ميکردم که خشونت من در حد همان ورزشهاي رزمي ماند اما اين دختر در بستر فساد اجتماعي چهها که براي انتقام از من نخواهد کرد. چه صحنهها که پيش چشمش شکل نخواهد گرفت. چه آرزوها که براي به زير کشيدن من از آن جايگاه رفيع گرم داخل ماشين نخواهد کرد.
دختري که براي من انشا ميخواند طلب ترحم نميکرد. نه پتو ميخواست، نه پول. ميخواست به عنوان يک انسان (هر چند از نوع فقيرش) ديده شود. ميخواست زير نگاهي که مقصر ميجويد نباشد. ميخواست بيتنفر ديده شود. همانطور که من ميخواستم به عنوان يک دانش آموز ديده شوم. با مجموعهاي از خصيصههاي انساني که شايد براي گروهي هم دلچسب نباشد. ما جاي همدردي ترحم، گداپروري و دلسوزي گذاشتهايم. هر سه اين نگاهها نگاههايي پر از قضاوت است. نگاههايي که آزرده ميکند و آزردگي خشم به همراه دارد و خشم نفرت ميآورد و نفرت قدرت تخريبي بيانتها دارد. نفرت ميتواند آتشي را برافروزد که همهمان را بسوزاند.
۴ نظر:
بايگانيتان رامنتقل نميکنيد
حرفهايي که ميزنيد تازه نيست. براي اين مشکلها راه حل بديد
من هم از وقتی ان پست را درباره طبقه متوسط نوشتی و سعی می کردی طبقه متوسطی ها را پیدا کنی و جمع کنی؛ دیگر وبلاگ ت را نخواندم. تعریف ات به قدری تنگ بود که من هم مثل آن دخترک خودم را پشت شیشه ی بسته ی ماشین گرم و نرم ات دیدم
به محمد:
آیا شما راه حل را در مسدله طرح شده نمی بینید؟
به خانم معلم عزیز:
متاسفم و به وجود اینچنین هموطنانی افتخار میکنم.
ارسال یک نظر