نام کتاب: سرزمين گوجههاي سبز
نويسنده: هرتا مولر
مترجم: غلامحسين ميرزاصالح
انتشارات: مازيار
کتاب سرزمين گوجههاي سبز را فقط زماني دست بگيريد که حوصله کافي براي کتاب خواندن داريد. سرزمين گوجههاي سبز را نميشود پاي تلويزيون خواند. يا بلافاصله بعد از بستن کتاب پاي شنيدن چند جوک نشست. بايد حوصله داشته باشيد تلخي آزاردهنده کتاب را زير زبانتان مزه مزه کنيد، گاهي به چند صفحه قبل برگرديد و جملهها را دوباره بخوانيد و از درک دوباره جملهها به خودتان بلرزيد. هرتا مولر امسال برنده جايزه نوبل ادبي شد.از ميان کتابهايش سرزمين گوجههاي سبز چند سال قبل توسط نشر مازيار ترجمه شد. کتاب عليرغم سختي متن با تبحر و استادي فراوان ترجمه شده و ميتوان به جرات گفت ترجمه کتاب به اندازه خود کتاب شايسته تحسين فراوان است.
داستان سرزمين گوجههاي سبز روايتي از زندگي چند جوان دانشجو در دوران خفقان چائوشسکوست. رمان ساختار ساده کلاسيک ندارد. بريدههاي کوتاهکوتاه از زندگي شخصيتهاي رمان است که بايد با حوصله کنار هم بچيننشان تا پازل رمان کامل شود. سرزمين گوجههاي سبز به چند دليل به نظرم يک شاهکار ادبيست. اول اينکه رمان روايتي بسيار تلخ از زندگي مردمي دارد که زير فشار اختناق در حال له شدن هستند. زندگيهايي که شکل يک زندگي سالم را ندارند؛ پر از بيماري، شک، بايد و نبايد، ترس و ميل به فرارند. همه شخصيتهاي داستان در مرز ديوانگي و بيماري به سر ميبرند. ميل به خودکشي مثل ميل به همخوابگي بارها و بارها سراغ آدمها ميرود و آنها را با تصور رها شدن از اين همه فشار قلقلک ميدهد. لذتهاي معمول زندگي جايشان را به لذتهاي دوره خفقان ميدهند. ميل به مردن، ميل به رها شدن از فردا، ميل به جاسوسي در زندگي ديگران. اينها لذتهاي زندگي زير چتر خفقانند. اما آنچه روايت اين همه تلخي را تبديل به شاهکاري ادبي ميکند اينست که مولر با زباني شاعرانه و با توصيفهايي به شدت رمانتيک اين زندگي چندشآور را به واژه تبديل ميکند. اگر اهل نوشتن باشيد حتما تجربه کردهايد که توصيف صحنهاي پر از خشونت با مجموعهاي از واژههاي نرم و شاعرانه تا چه حد کار دشواريست. رمان گوجههاي سبز به عقيده من از جهات ديگري هم ارزشمند است. نويسنده بي آنکه به طور مستقيم فضاي خفقان را توصيف کند چنان واژهها را کنار هم ميچيند که شما خود را در فضاي خفقان به خوبي ببينيد. در تمام طول داستان صحنههايي که مولر به تصوير ميکشد شفافيت ندارد. انگار شما در مهي غليظ سعي داريد چند قدم جلوتررا ببينيد. فضا خاکستريست. رنگ ندارد. بو هم ندارد حتي صدا هم ندارد. شما با خواندن رمان گوجههاي سبز در مقابل پردهاي خاکستري که ترس هر صدايي را در آن خفه کرده قرار ميگيريد. قدرت نويسنده به همينجا ختم نميشود. نويسنده چنان از زندگي پر از بدبختي قهرمانانش مينويسد که حتي حس همدردي شما را هم برنميانگيزد. شما در هر صحنه شوکه ميکند و دائم در شوک نگه ميدارد. شوربختي انسانها اغلب براي آنها که خارج از گود شوربختي ايستادهاند، بدبختيست اما آنکه درون سيستم قرار گرفته چنان دچار انجماد احساسات ميشود که از هر گونه ابراز احساساتي ناتوان ميماند. هرتا مولر چنان با مهارت مينويسد که از شما نه يک ناظر خارجي، که قهرماني سهيم در جامعه تحت سلطه چائوشسکو ميسازد تا با گوشت و پوستتان احساس کنيد ديکتاتوري چه بر سر مردمش ميآورد. هرتامولر در کنار همه آنچه گفتم نه صرفا به عنوان راوي يک داستان که به عنوان تحليلگر يک نظام ديکتاتوري ظاهر ميشود. او جابهجا ميان داستاني که تعريف ميکند به ما ميگويد يک نظام ديکتاتوري مردمش را چگونه و به چه چيزي تبديل ميکند.
"من و کورت به قدري بلند خنده خود را در اتاق سر داديم که لازم شد قبل از بيرون رفتن، حالت صورت خود را حفظ کنيم. ما مجبور بوديم مواظب گوشههاي دهانمان باشيم. وقت خنده به دهان يکديگر نگاه ميکرديم. ما ميدانستيم که هر لحظه ميبايست به وسيله ديگري طرد شويم و از يکديگر دوري بگزينيم و مواظب لبها و ديگر اعضاي غيرقابل کنترل خود باشيم. من تمام حواسم را متوجه ضربان قلبم کردم که کورت به آن دسترسي نداشت. کلمات خشمآلود باعث دلسردي من نميشد. دلسردي در انگشتانم نهفته بود که مستعد خشونت بود."
"گئورگ نوشت: بچههاي مدرسه نميتوانند حتي در مورد چيزي که به آن ميبالند جملهاي بدون ذکر مجبور بودن مانند من مجبورم، تو مجبوري، ما مجبوريم بيان کنند. آنها ميگويند مادرم مجبور بود کفش جديدي براي من بخرد و اين عين حقيقت است. خودم هم همين کار را ميکنم. مثلا من مجبورم هر شب از خودم بپرسم آيا فردايي خواهد بود."
چند وقت پيش از دوستي که هنوز شيفته ايدئولوژي چپ سنتيست نظرش را در مورد کتاب پرسيدم. عصباني گفت: "هرتا مولر رو ميگي. اون يه خائنه. فکر ميکني چرا امسال بهش نوبل دادن. چون آمريکا هنوز دلش ميخواد چپيها رو بکوبه. چون کتاب عليه اوناست بهش جايزه ميدن. مطرحش ميکنن. چائوشسکو کم براي مردمش کار نکرده. بدبختا داشتن تو فقر و نداري دست و پا ميزدن. اون براشون کار و خونه و غذا مهيا کرد."
حرفهاي دوستم ترسناک بود. نه بابت دفاعي که از ديدگاههاي مورد علاقهاش ميکرد. بلکه به دليل چشم پوشيدن از تبعات يک ديکتاتوري (حتي از نوع مفيدش). شايد دنياي امروز ديگر شرايطي نداشته باشد که ديکتاتوريي از نوع چائوشسکوئيش بر يک جامعه چيره شود اما نکته اينجاست که همه ما ديکتاتور کوچک دوستداشتنيي را زير پوستمان پنهان کردهايم که تا فرصت بيايد عرض اندام ميکند. به نظرم سرزمين گوجههاي سبز را بايد خواند تا فهميد حتي ديکتاتورهاي کوچک درونمان چطور ميتوانند دايره دوستان وخويشاوندانمان را تحت تاثير قرار دهند و صفات انساني را در آنها کوچک و ضعيف کنند.
بخشي از کتاب: " صداي خودم را شنيدم که به گئورگ ميگويد: "تو سر تا پا يک چوب خشک بيشتر نيستي." اين جمله مال من نبود. در واقع ربطي هم به چوب نداشت. به هر حال من هميشه آن را از کساني شنيده بودم که مورد بيمهري ديگران قرار ميگرفتند. اين جمله به آنها هم تعلق نداشت. اگر کسي با آنها درشتي ميکرد در جواب همين را ميگفتند. چون آنها هم ازکساني شنيده بودند که به آنها بيمهري شده بود. حال اگر جمله به چوب ربط داشت حداقل ميتوانستيم بفهميم چوب مال چه کسيست. هرچند چوب و خشونت منشاء مشترکي دارند. اگر خشونت به پايان ميرسيد اين جمله هم فراموش ميشد."
پ.ن : ظاهرا کتاب با ترجمه ديگري و با نام گوجهفرنگيهاي سبز اخيرا به چاپ رسيده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر