۲۵ بهمن ۱۳۹۶

امید یا ناامیدی


تلاش برای حفظ امیدواری یا تن دادن به ناامیدی لااقل از مشروطه به بعد تم آشنای زندگی ایرانیان بودهاست. نویسندگانش هم از این دغدغه مستثنی نبودهاند. ادبیات ایران از جمالزادهتا بعد پر است از رد پای جدال برای حفظ امید یا غلطیدن در ورطه ناامیدی. اما میان این آثاری که من تا به امروز در این باب  خواندهام، هیچ اثری را درخشانتر از داستان «هر دو روی یک سکه» هوشنگ گلشیری ندیدهام. داستان با این جملات شروع میشود. «راستش را اگر بخواهی من کشتمش. باور کن. میشود هم گفت ما» 
داستان از آنجا شروع میشود که پیرمردی که سالهاست زندانی سیاسیست و به واسطه امیدواریاش شهره است در زندان دست به خودکشی میزند و فرزندش که خودکشی پدر را باور ندارد به زندان میرود تا حقیقت ماجرا را از زبان دوست پدرش بشنود. راوی در پاسخ شک پسر، درستی خبر را  تایید میکند اما در ادامه چیزی میگوید که تکاندهنده است. اگر مرگ خودخواسته آدمی از روی ناامیدی غمانگیز و تاثرآور است، انتخاب مرگ توسط آدمی که سرچشمه امیدواریست نشانه جنایتیست. جنایت آنهایی که امیدواری را برای شانه خالی کردن از بار مسئولیتشان یا از سر تفریح یا صرفا اظهار نظری روشنفکرانه و دردمندانه به لجن میکشند.
راوی در خلال داستان، قصه دوست شدنش با پیرمرد را تعریف میکند. اینکه چطور وقتی از انفرادی به بند عمومی آورده میشود آنقدر عصبانی و افسرده و ناامید بوده و آنقدر گرفتار این سوال که این همه هزینه برای چه و برای که پرداخته شده که نمیتواند شکش را در دلش نگه دارد. راوی نک و نال کنان از بیهوده بودن مبارزه میگوید، شاید کمی سبک شود اما صبح روز بعد، پیرمردی با کت و شلوار اتو کشیده عصازنان تا سلولش میآید، حالش را میپرسد و وقتی حس میکند غر زدنهای راوی از سر چیزی پراندن نبوده و ردی از ناامیدی داشته، تصمیم میگیرد امیدواری رنگ باخته او را برگرداند. 
بخش عمده داستان را گفتگوهای رد و بدل شده بین راوی و پیرمرد میسازد. راوی در خلال تعریف کردن گفتگوهای هر روزه خودش و پیرمرد آرام آرام تصویری دقیق از دو نوع شخصیت مبارز متفاوت ارائه میدهد. یکی مثل پیرمرد که باور دارد به اینکه زندگی چیزی جز جنگیدن نیست. باور دارد به اینکه باید برای هر تغییری جنگید؛ آن هم آگاهانه. آگاه به اینکه چرا باید جنگید، آگاه به اینکه هیچ تغییری بیبها نمیشود و اینکه باید خود را برای پرداخت هزینه تغییر آماده کرد و در طرف دیگر آدمهایی شبیه خودش. آدمهایی که بیشتر دوست دارند در زندگی نقش قهرمانها را بازی کنند اما حاضر نیستند برایش بهایی بپردازند. قهرمان بودن را به واسطه ستایششدنشهایش دوست دارند و به همین دلیل هم وقتی خودشان یا دیگری گرفتار میشود، نقش عوض میکنند و از هیات مبارز به هیات قربانی میلغزند و چنان بر هر چیزی رنگ ناامیدی میزنند که هر تغییری امکانناپذیر جلوه کند و به این ترتیب خودشان را از پذیرش بار مسئولیت ایجاد تغییر خلاصکنند و همان بهای پرداخت شده را هم صدقهسری اضافی بدانند بر سر مردمی که نادانند، نمی فهمند یا لیاقتش را ندارند. 
راوی در داستان برای فرزند پیرمرد تعریف میکند که چطور نک و نال کردن و گفتن از ناامیدی و بنبست اوایل دلیلی جز ایستادن در مقابل مردی که حتی در زندان سرزندگی خود را حفظ کرده نداشته، و برایش تعریف میکند که چطور آرام آرام این لجبازی به تفریح خودش و دوستانش بدل میشود. بهانهای برای آنکه هر روز صبح ریشش را بزند، لباس بپوشد و یک ساعتی  امید پیرمرد را به چالش بکشد و او را متهم به معتاد بودن به امیدی واهی کند بیآنکه واقعا به آنچه میگفته اعتقادی داشته باشد. راوی از حس خوب و شادیبخشی که این جدال به او و دوستانش میداده میگوید. شاید حس برنده بودن، باهوشتر بودن، فهمیدن سیاهیها و بنبستهایی که پیرمرد نمیتوانسته ببیند و آنها با هشیاری غریبشان پیشاپیش همه را دیدهاند، ماستشان را کیسه کردهاند و در عین حال از اینکه کاری نمیشود کرد رنج هم کشیدهاند.
آخر داستان اوج طلایی آنست. بازی امید و ناامیدی برای آنهایی که ناامیدی و امیدواریشان هر دو چیزی فراتر از نقش بازی کردن نیست بهای چندانی ندارد. آنها معتاد به زنده بودنند و بزدلتر از آنکه بین بودن و نبودن انتخابی بکنند. اما این بازی برای آنهایی که امید و ناامیدی، موضعشان در زندگی و فلسفه زیستیشان است میتواند به بهایی بسیار سنگین تمام شود. آن کس که امیدوار بودن را انتخاب میکند، بودنش را هم در مقابل نبودن به واسطه امیدواریاش برمیگزیند. و چه تاسفبار است که چنین بودنی به واسطه هجمه ناامیدیی از سر تفریح یا ولنگاری معنایش را از دست بدهد و به ورطه نبودن بیفتد. پاراگراف آخر داستان تکان دهنده است. زندانیان با به بازی گرفتن امیدواری پیرمرد تفریح میکنند غافل از اینکه برای پیرمرد امیدواری ستون خیمه زندگیاش است و اگر پایهاش بلغزد خیمه فرو میریزد. پیرمرد تا آخرین روز زندگیاش باور دارد که آدمهایی امثال راوی مثل خودش هستند. باور دارد برای آنها هم امیدواری و ناامیدی یک انتخاب آگاهانه است و لحظهای که پرده از بازی احمقانه آنها میافتد، خستگی روزهای طولانی سر و کله زدن با آدمهایی که فقط ادای ناامیدها را درمیاوردند و بیشتر از هر امیدواری به زنده‌‌ ـگی  کردنشان چسبیدهاند، او را از پا درمیآورد. پاراگراف آخر با این جملات آغاز میشود. 
پیرمرد دیگر به امان آمده بود. گفتم که داد میکشید، نمیخواست قبول کند که باید دست برداشت. میگفت: «خوب، اگر این اعتقاد را دارید پس چرا اینجا نشستهاید و حرف میزنید؟» حتی به نظرم گفت: «اگر این قدر لجن بودهاید، این قدر گند زدهاید- همهتان را میگویم- چرا شرتان را نمیکنید؟» این حرفها دیگر خیلی ازش بعید بود. باور کن به یکی یکی ما اشاره کرد. وقتی یکی با خنده گفت: «آخر از بس ما لجنیم» نزدیک بود با او دست به یخه شود. من که میدیدم دیگر تابش را ندارم میخواستم دست بردارم. میخواستم رویش را ببوسم و ازش عذر بخواهم، اما دیگر نمیشد، دیگر افتاده بودیم توی دور. 
به نظرم داستان گلشیری نگاه موشکافانهایست به مرز باریک میان امید و ناامیدی . نگاه موشکافانهایست به روانشناسی آدمهایی که امیدواریشان ریشه در یک اندیشه و باور دارد. نگاه موشکافانهایست به اینکه در شرایط سخت، موضع گرفتن امیدوارانه یا ناامیدانه میتواند چه تبعاتی داشته باشد. و نگاه موشکافانهایست به شخصیت آنهایی که ادای ناامیدها را درمیاورند بیآنکه شیوه زندگیشان نشانههایی از زیستن یک «انسان ناامید» را داشته باشد. 
پیشنهاد میکنم اگر شما هم این روزها در مورد تغییر اوضاع و احوال از امید یا ناامیدی حرف میزنید و  موضعگیری میکنید این داستان را بخوانید و ببینید در زندگیتان در جایگاه کدامیک از شخصیتهای این داستان ایستادهاید و نوع نگاهتان، آنچه میگویید و آنچه میکنید چه تبعاتی میتواند برای همهمان داشته باشد. 


هیچ نظری موجود نیست: