در میان دوستان و اطرافیانم بسیار شنیدهام که گفتهاند داستان و رمان ایرانی نمیخوانند. در میان دلایلی که شنیدهام بیشتر از همه این دلیل تکرار شده است که ادبیات داستانی ایران ضعیف، خسته کننده و بیهیجان است. به عنوان نویسندهای که زیاد هم میخواند چنین دلیلی را بیربط نمیدانم. با اینحال معتقدم هم در ادبیات ایران آثار خواندی کم نیست- به شرطی که «خواندن» اثر ادبی را بلد باشیم- هم معتقدم همان آثار به ظاهر خستهکننده را هم باید خواند چراکه یکی از بهترین و کارآمدترین ابزارهای ما برای شناخت خودمان هستند.
به گمانم هر خوانندهای حق دارد بپرسد چرا آثار ایرانی بیهیجان و ملالآورند و حق دارد از نویسندهاش بخواهد برایش آثاری، مشابه همانهایی که ترجمهشدهاش را میخواند خلق کند. من به عنوان نویسنده میپذیرم که مسئولیت بخشی از ضعف داستانسرایی ما بر دوش نویسنده است. نویسنده مشاهدهگر و در پارهای موارد درمانگر دردهای فرهنگیست. نویسنده وظیفهاش مشاهده دقیق و موشکافانه جامعهاست. نویسنده باید روح زمانهاش را بشناسد، دردهای جامعهاش را تشخیص دهد، علت آنها را جستجو کند و نتیجه تفکرش را در قالب داستانی خلاقانه به خوانندهاش ارائه دهد. هیچچیز، سانسور و فقر و ترس توجیه این کممایگی نیست. نویسنده باید چنان خوب جامعهاش را ببیند که بتواند گاهی آینده پیش رو را سالها قبل از وقوع در داستانش به تصویر بکشد و باید چنان درمانگر باشد که بداند در کدام زمان از کدام گره بگوید. اما واقعیت اینست که قصههای خالی از بنمایههای فکری فقط هم ناشی از کمتوانی نویسنده نیستند. گاهی این جامعه است که چنان کممایه ظاهر میشود که زمینه خلق اثری درخشان را فراهم نمیآورد. اگر انتظار داریم نویسنده در داستانش دیالوگی تفکربرانگیز و موشکافانه بیافریند باید این سوال را هم بپرسیم که در زندگی ما به عنوان دستمایههای یک نویسنده برای خلق اثر داستانی چقدر چنین دیالوگهایی وجود خارجی دارد. چقدر ما به عنوان یک شخصیت داستانی ایرانی اصلا حرفی برای گفتن داریم.
اینجاست که به گمان من خواندن آثار ایرانی اهمیت پیدا می کند. نویسنده مشاهدهگر جامعه است. بنابراین اگر متوسط داستانهایمان در طول یک قرن پر غصه، ملالآور، دلسردکننده و بی حرف و اندیشهاند باید در کنار ضعف نویسنده این احتمال را هم قوت بخشید که متوسط جامعه ایران در طول صد سال کمتر چیزی جز ملال و مماشات و تنپروری و بیفکری را تجربه کرده است. این حرفها نه گفتنش ساده است و نه شنیدنش اما باید جایی با این حقیقت روبهرو شویم که ما سالهاست در رویای اروپایی و آمریکایی شدن دست و پا میزنیم و سالهاست با حسرت و بغض و خشم از این میگوییم که همیشه صاحبان قدرت مانع رسیدنمان به آرمان پیشرفت و ترقی بودهاند. اما ادبیات ما به عنوان آیینهای که تصویری از ما به ما میدهد، به ما می گوید مسئولیت بخشی از این ناکامی ( و نه تمام آن) به عهده همین مردمیست که ما از دیدنشان در قصهها حالمان به هم میخورد. آدمهای بیحال و بیحوصله با زندگیهای بیحادثه و ذهنهای خاموش. ادبیات ما به ما میگوید ما کیستیم. جواب ما کیستیم را در ادبیات هیچ کجای دیگری نمیتوانیم پیدا کنیم. خواندن ادبیات جهان به ما کمک میکند ببینیم دیگران چگونه جهان هستی را میفهمند و با مشکلاتی مشابه مشکلات ما چه میکنند اما ادبیات جهانهای دیگر چیزی از جهان ما به ما نمیگوید. چیزی از اینکه ما در طول قرن گذشته با چه معضلاتی دست و پنجه نرم کردهایم. کدامها را حل کردهایم و کدامها را حل نکردهایم. و وادارمان میکند فکر کنیم که چرا نتوانستهایم مشکلاتی اساسی را حل کنیم. وقتی داستانی از صد سال پیش این سرزمین میخوانی و میبینی هنوز همان مشکل ساده و پیشپا افتاده با همان شکل و شمایل، با همان دلایل و توجیهات برپاست با خودت میگویی چه میشود که ما نمیتوانیم بعد از صد سال، بعد از پشت سر گذاشتن دو انقلاب و دو کودتا و تجربه انواع نظامهای حکومتی مشکلات ساده رفتار اجتماعیمان را حل کنیم.
به گمانم اگر قرار است به سمت خواسته و آرمانی حرکت کنیم، مسیرمان از ادبیات خودمان میگذرد. از این آیینهای که اگرچه تمام حقیقت را نمیگوید، اما آنچه که میگوید دروغ نیست. بخشی از حقیقیتیست که در طول صد و بیست سال گذشته آن را زیستهایم. صد و بیست سالی که از شاهش گرفته تا زاغهنشینش رویای پیشرفت و تعالی کشور را داشتهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر