۱۰ بهمن ۱۳۹۶

از رنج‌های پنهان ما


اولين باري كه در يكي از دوره‌های نوشتن‌درمانی موضوع تعرض‌هاي جنسي خانگی پيش آمد، پاك به هم ريختم. نه به اين خاطر كه نمي‌دانستم در مقابل چنين موضوعي بايد چه واكنشي نشان دهم، به اين دليل كه هيچوقت با رنج انباشته ناشي از تحمل چنین رازي مواجه نشده بودم. سالهاي دانشجویی‌ام يك بار سر زايمان دختر شانزده ساله‌اي  حاضر شده بودم. دختر بعد از ساعت‌ها زار زدن فرزندي به دنيا آورد. گيج بود، درد بي‌حسش كرده بود و در طول زایمان پرستارها جاي همدردي سرش داد زده بودند كه مگر مجبوري در اين بچه سالي حامله شوي. بچه كه به دنيا آمد دختر حتي حاضر نشد نگاهي به او بيندازد. پاهايش از درد و سرما مي‌لرزيد و در نگاهش هيچ چيز نبود. هـيج ميلي به زندگي، هيچ رغبتي به بودن. تا روزی که بحث تعرض‌های جنسی خانگی مطرح شد فكر مي‌كردم تحمل ناپذيرترين رنج زنانه را ديده‌ام، اما آن روز احساس کردم با چیزی به مراتب خورنده‌تر و ویران‌کننده‌تر مواجهم.
آنچه دو سوی تعرض‌های جنسی معمول قرار می‌گیرد اغلب متجاوز و قربانی‌ست. قربانی نسبت به متجاوز خشم دارد و گاهی هیچوقت از ترس از متجاوز عبور نمی‌کند. اما در تعرض‌های خانگی داستان شکل دیگری به خودش می‌گیرد به خصوص اگر پدر در جایگاه متجاوز و دختر در جایگاه قربانی قرار بگیرد و تعرض به سنین پنج شش سالگی برگردد. 
فکر می‌کنم بزرگ‌ترین رنج تحمل‌ناپذیر چنین رابطه‌ای شک دائم باشد. اول شک به اینکه آیا آنچه اتفاق افتاده آزار و تعرض جنسی بوده یا نه. شک به اینکه آنچه مخدوش و تار در پس ذهن دور می‌زند واقعیت دارد یا ساخته خیال است. اینکه کی نوازش پدر از مرز نوازش گذشته و شکل یک تعرض به خودش گرفته. شک با خودش عذاب وجدان می‌آورد. عذاب وجدان اینکه آیا من قربانی، محاکمه عادلانه‌ای انجام می‌دهم یا نه. عذاب وجدان اینکه چطور لحظه‌های مهربانی پدر را از آن تصویر مخدوش جدا کنم. برای دختری که تصویری مخدوش از یک تعرض جنسی در کودکی‌اش دارد ترس از واقعیت داشتن چنین کابوسی همانقدر هولناک است که ترس از واقعیت نداشتنش. اگر واقعیت داشتنش نشان از زندگی در کنار پدری بیمار می‌دهد، واقعیت نداشتن چنین تصویری از تمایلی بیمارگونه حرف می‌زند، تمایل به متهم کردن پدری به امری به شدت ناشایست. اما شک به اینجا ختم نمی‌شود. تعرض خانگی قربانی بزرگ‌تری هم دارد. شک به اینکه چقدر مادر شریک جرم داستان است، از شک اول هم خورنده‌تر است. وقتی در نوشته‌های دوستانم با عشق و نفرت دیوانه‌وار قربانی نسبت به مادرش مواجه شدم تازه ابعاد غریب ماجرا را فهمیدم. قربانی تعرض خانگی هیچوقت از این سوال رهایی پیدا نمی‌کند که آیا مادرش از آنچه رخ داده خبر داشته یا نه. اگر می‌دانسته چرا هیچوقت تلاشی برای نجات دخترش نکرده، اگر نمی‌دانسته چطور می‌شود او را مادر دانست. چطور ممکن است مادری آسیبی تا این حد نزدیک را نبیند، حس نکند یا نفهمد. احساس دوگانه عشق به زنی که آنقدر ناتوان است که نمی‌تواند اعتراض کند و نفرت از زنی که در مقابل آسیب‌دیدن دخترش سکوت می‌کند کشنده است. شک دوم نه تنها مردها و دنیایشان را برای قربانی ناامن می‌کند که زن‌ها را هم در نقش مادر بی‌اعتبار می‌سازد. شک‌ و نفرت نسبت به پدر، و شک و محاکمه خشمگینانه مادر تنها دردهایی نیست که یک قربانی تعرض جنسی خانگی تحمل می‌کند. محاکمه‌ها همیشه راس سومی هم دارد. کمتر پیش آمده در اندوه قربانیان چنین تعرض‌هایی محاکمه خود به میان نیامده باشد. به جرات می‌توانم بگویم در مشاهداتم نه تنها قربانیان خودشان را محاکمه کرده‌اند که این محاکمه به مراتب خونین‌تر و سرسختانه‌تر از آن دو محاکمه دیگر بوده‌است. می‌شود از پدر بابت بیمار بودنش متنفر بود و از مادر بابت ناآگاهی‌اش رنجید، اما از سکوت خود و تن دادن مجدد به قرار گرفتن در معرض تعرض چه برداشتی می‌توان کرد. وحشت از اینکه این سکوت ناشی از میزانی از رضایت باشد دیوانه‌کننده‌است. بارها در نگاه قربانیان تعرض خانگی وقتی از شک به خودشان می‌گویند وحشت را دیده‌ام. وحشت از اینکه واقعا لذت برده‌باشند، نه به عنوان یک رابطه جنسی بلکه به عنوان امتیاز ویژه‌ای برای دوست داشته شدن بیشتر. یا وحشت از میزان حماقت شخصی، وحشت از ناتوانی در تشخیص اینکه در معرض سواستفاده قرار گرفته‌اند. هر کدام از این شک‌ها به دنیاهایی تیره ختم می‌شود. به شماتت خود. به فرو ریختن اعتماد به نفس. به خودزنی خونینی که می‌گوید تو خودت خواستی یا آنقدر احمق بودی که نمی‌فهمیدی آنچه در حال رخ دادن است عادی نیست. 
آنچه نوشتم تنها بخشی از مشاهدات من در همراهی دردمندانه با قربانیان تعرض‌های خانگی‌ست. مشاهداتی که آنقدر در طول سه سال گذشته تکرار شده که فکر کردم باید جایی در موردش حرف بزنیم به این امید که آسیب‌های ناشی از چنین اتفاقاتی را کاهش دهیم. من متخصص حوزه روان نیستم و آنچه می‌نویسم دریافت‌هایم به عنوان نویسنده‌ایست که کارش نوشتن از رفتارها و دنیای درونی آدم‌هاست. به گمانم چند مورد به کاهش آسیب‌های ناشی از تعرض‌های خانگی کمک می‌کند. 
اول نیاز داریم در مورد اینکه چه چیز تعرض جنسی حساب می‌شود و چه چیز تعرض جنسی نیست صحبت کنیم. به گمانم معیارهای فرهنگی در تعیین حدود تعرض جنسی نقش بازی می‌کنند و نمی‌شود آنچه در فرهنگی حوزه خصوصی تعریف می‌شود را به راحتی در فرهنگی دیگر به عنوان حوزه خصوصی تعریف کرد. شاید بخشی از مخدوش بودن تصویر گذشته برای قربانیان این اتفاق ناخوشاید ناشی از مخدوش بودن تعریف ما از تعرض جنسی باشد. 
دوم نیاز داریم نسبت به آدم‌های اطرافمان حساس باشیم. بسیاری از آسیب‌ها هرگز به زبان نمی‌آیند اما آسیبها ردشان را بر رفتارهایمان می‌گذارند. تغییر رفتارها اغلب نشانی از یک آسیب جدی دارد. دنیای امروز ما فقط از فقدان مدیران لایق، سیاستمداران بلندنظر و کمبود آب و هوایی برای نفس کشیدن رنج نمی‌برد. دنیای امروز ما ایرانی‌ها به گمان من از فقدان رابطه‌های حمایتگر انسانی بیشتر از موارد دیگر رنج می‌برد. از کمبود آدم‌هایی که بشود به آنها اعتماد کرد و با آنها حرف زد. از کمبود آدم‌هایی که می‌توانند دنیا را از دریچه چشم دیگران ببینند و رنجشان را بشناسند. 
سوم نیاز داریم در مورد ترس‌هایمان با هم حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کنم این همه خشونتی که در کلام و رفتارمان است، ناشی از ترس‌هایی‌ست که هیچوقت در موردشان چیزی نگفته‌ایم. ترس از تکرار آسیب‌های گذشته می‌تواند مثل خوره زندگی را بخورد و آن را تبدیل به عجوزه‌ای هولناک کند. مهم نیست ترس‌های ما چقدر کوچک یا خنده‌دار یا احمقانه است. مهم اینست که ترس‌ها اغلب بازدارنده‌اند، اغلب اعتماد به نفسمان را از بین می‌برند و سبب می‌شوند ما به جای آنکه خودمان باشیم نقش آدم‌های دیگر را در زندگی‌مان بازی کنیم. و چه چیز تراژیک‌تر از آنکه شانس یک‌بار زیستنمان را با تکرار نقش آدم دیگری که گاهی حتی دوستش هم نداریم از دست بدهیم. 
و چهارم نیاز داریم جای بخشیدن و سکوت کردن و گذشتن محاکمه کنیم. نه محاکمه‌ای در خلوت خودمان، محاکمه‌ای در محضر آدم‌های بی‌طرف. اهمیت اجرای عدالت تنها در دادن حق به حق‌دار نیست، به گمانم اهمیت اجرای عدالت در آگاه کردن جامعه به حدود و صغور جرم و فهم عمومی تبعات یک آسیب است. سکوت در مقابل بی‌عدالتی یک معنای ضمنی دارد. آنکه سکوت می‌کند چه بخواهد و چه نخواهد در جبهه مجرم قرار گرفته و در بازتولید و تکرار جرم سهم دارد. تعرض‌های خانگی تبعاتش دامن بیش از یک نفر و بیش از یک نسل در یک خانواده را می‌گیرد. تعرض‌های خانگی فرد را دچار ناتوانی از تمیز دادن واقعیت از خیال می‌کند، گرفتار شک دائم می‌کند،  توان دوست داشتن دیگری و همدردی با دیگری را کاهش می‌دهد، ترس از ساختن رابطه‌های عاطفی جدید ایجاد می‌کند و مهم‌تر از همه احساس تنهایی کشنده با خودش به همراه دارد. تنهایی در تحمل رنج آسیبی که جرات نداری از آن حرف بزنی. 
اولين باري كه در يكي از دوره‌های نوشتن‌درمانی موضوع تعرض‌هاي جنسي خانگی پيش آمد، پاك به هم ريختم. نه به اين خاطر كه نمي‌دانستم در مقابل چنين موضوعي بايد چه واكنشي نشان دهم، به اين دليل كه هيچوقت با رنج انباشته ناشي از تحمل چنین رازي مواجه نشده بودم. سالهاي دانشجویی‌ام يك بار سر زايمان دختر شانزده ساله‌اي  حاضر شده بودم. دختر بعد از ساعت‌ها زار زدن فرزندي به دنيا آورد. گيج بود، درد بي‌حسش كرده بود و در طول زایمان پرستارها جاي همدردي سرش داد زده بودند كه مگر مجبوري در اين بچه سالي حامله شوي. بچه كه به دنيا آمد دختر حتي حاضر نشد نگاهي به او بيندازد. پاهايش از درد و سرما مي‌لرزيد و در نگاهش هيچ چيز نبود. هـيج ميلي به زندگي، هيچ رغبتي به بودن. تا روزی که بحث تعرض‌های جنسی خانگی مطرح شد فكر مي‌كردم تحمل ناپذيرترين رنج زنانه را ديده‌ام، اما آن روز احساس کردم با چیزی به مراتب خورنده‌تر و ویران‌کننده‌تر مواجهم.
آنچه دو سوی تعرض‌های جنسی معمول قرار می‌گیرد اغلب متجاوز و قربانی‌ست. قربانی نسبت به متجاوز خشم دارد و گاهی هیچوقت از ترس از متجاوز عبور نمی‌کند. اما در تعرض‌های خانگی داستان شکل دیگری به خودش می‌گیرد به خصوص اگر پدر در جایگاه متجاوز و دختر در جایگاه قربانی قرار بگیرد و تعرض به سنین پنج شش سالگی برگردد. 
فکر می‌کنم بزرگ‌ترین رنج تحمل‌ناپذیر چنین رابطه‌ای شک دائم باشد. اول شک به اینکه آیا آنچه اتفاق افتاده آزار و تعرض جنسی بوده یا نه. شک به اینکه آنچه مخدوش و تار در پس ذهن دور می‌زند واقعیت دارد یا ساخته خیال است. اینکه کی نوازش پدر از مرز نوازش گذشته و شکل یک تعرض به خودش گرفته. شک با خودش عذاب وجدان می‌آورد. عذاب وجدان اینکه آیا من قربانی، محاکمه عادلانه‌ای انجام می‌دهم یا نه. عذاب وجدان اینکه چطور لحظه‌های مهربانی پدر را از آن تصویر مخدوش جدا کنم. برای دختری که تصویری مخدوش از یک تعرض جنسی در کودکی‌اش دارد ترس از واقعیت داشتن چنین کابوسی همانقدر هولناک است که ترس از واقعیت نداشتنش. اگر واقعیت داشتنش نشان از زندگی در کنار پدری بیمار می‌دهد، واقعیت نداشتن چنین تصویری از تمایلی بیمارگونه حرف می‌زند، تمایل به متهم کردن پدری به امری به شدت ناشایست. اما شک به اینجا ختم نمی‌شود. تعرض خانگی قربانی بزرگ‌تری هم دارد. شک به اینکه چقدر مادر شریک جرم داستان است، از شک اول هم خورنده‌تر است. وقتی در نوشته‌های دوستانم با عشق و نفرت دیوانه‌وار قربانی نسبت به مادرش مواجه شدم تازه ابعاد غریب ماجرا را فهمیدم. قربانی تعرض خانگی هیچوقت از این سوال رهایی پیدا نمی‌کند که آیا مادرش از آنچه رخ داده خبر داشته یا نه. اگر می‌دانسته چرا هیچوقت تلاشی برای نجات دخترش نکرده، اگر نمی‌دانسته چطور می‌شود او را مادر دانست. چطور ممکن است مادری آسیبی تا این حد نزدیک را نبیند، حس نکند یا نفهمد. احساس دوگانه عشق به زنی که آنقدر ناتوان است که نمی‌تواند اعتراض کند و نفرت از زنی که در مقابل آسیب‌دیدن دخترش سکوت می‌کند کشنده است. شک دوم نه تنها مردها و دنیایشان را برای قربانی ناامن می‌کند که زن‌ها را هم در نقش مادر بی‌اعتبار می‌سازد. شک‌ و نفرت نسبت به پدر، و شک و محاکمه خشمگینانه مادر تنها دردهایی نیست که یک قربانی تعرض جنسی خانگی تحمل می‌کند. محاکمه‌ها همیشه راس سومی هم دارد. کمتر پیش آمده در اندوه قربانیان چنین تعرض‌هایی محاکمه خود به میان نیامده باشد. به جرات می‌توانم بگویم در مشاهداتم نه تنها قربانیان خودشان را محاکمه کرده‌اند که این محاکمه به مراتب خونین‌تر و سرسختانه‌تر از آن دو محاکمه دیگر بوده‌است. می‌شود از پدر بابت بیمار بودنش متنفر بود و از مادر بابت ناآگاهی‌اش رنجید، اما از سکوت خود و تن دادن مجدد به قرار گرفتن در معرض تعرض چه برداشتی می‌توان کرد. وحشت از اینکه این سکوت ناشی از میزانی از رضایت باشد دیوانه‌کننده‌است. بارها در نگاه قربانیان تعرض خانگی وقتی از شک به خودشان می‌گویند وحشت را دیده‌ام. وحشت از اینکه واقعا لذت برده‌باشند، نه به عنوان یک رابطه جنسی بلکه به عنوان امتیاز ویژه‌ای برای دوست داشته شدن بیشتر. یا وحشت از میزان حماقت شخصی، وحشت از ناتوانی در تشخیص اینکه در معرض سواستفاده قرار گرفته‌اند. هر کدام از این شک‌ها به دنیاهایی تیره ختم می‌شود. به شماتت خود. به فرو ریختن اعتماد به نفس. به خودزنی خونینی که می‌گوید تو خودت خواستی یا آنقدر احمق بودی که نمی‌فهمیدی آنچه در حال رخ دادن است عادی نیست. 
آنچه نوشتم تنها بخشی از مشاهدات من در همراهی دردمندانه با قربانیان تعرض‌های خانگی‌ست. مشاهداتی که آنقدر در طول سه سال گذشته تکرار شده که فکر کردم باید جایی در موردش حرف بزنیم به این امید که آسیب‌های ناشی از چنین اتفاقاتی را کاهش دهیم. من متخصص حوزه روان نیستم و آنچه می‌نویسم دریافت‌هایم به عنوان نویسنده‌ایست که کارش نوشتن از رفتارها و دنیای درونی آدم‌هاست. به گمانم چند مورد به کاهش آسیب‌های ناشی از تعرض‌های خانگی کمک می‌کند. 
اول نیاز داریم در مورد اینکه چه چیز تعرض جنسی حساب می‌شود و چه چیز تعرض جنسی نیست صحبت کنیم. به گمانم معیارهای فرهنگی در تعیین حدود تعرض جنسی نقش بازی می‌کنند و نمی‌شود آنچه در فرهنگی حوزه خصوصی تعریف می‌شود را به راحتی در فرهنگی دیگر به عنوان حوزه خصوصی تعریف کرد. شاید بخشی از مخدوش بودن تصویر گذشته برای قربانیان این اتفاق ناخوشاید ناشی از مخدوش بودن تعریف ما از تعرض جنسی باشد. 
دوم نیاز داریم نسبت به آدم‌های اطرافمان حساس باشیم. بسیاری از آسیب‌ها هرگز به زبان نمی‌آیند اما آسیبها ردشان را بر رفتارهایمان می‌گذارند. تغییر رفتارها اغلب نشانی از یک آسیب جدی دارد. دنیای امروز ما فقط از فقدان مدیران لایق، سیاستمداران بلندنظر و کمبود آب و هوایی برای نفس کشیدن رنج نمی‌برد. دنیای امروز ما ایرانی‌ها به گمان من از فقدان رابطه‌های حمایتگر انسانی بیشتر از موارد دیگر رنج می‌برد. از کمبود آدم‌هایی که بشود به آنها اعتماد کرد و با آنها حرف زد. از کمبود آدم‌هایی که می‌توانند دنیا را از دریچه چشم دیگران ببینند و رنجشان را بشناسند. 
سوم نیاز داریم در مورد ترس‌هایمان با هم حرف بزنیم. گاهی فکر می‌کنم این همه خشونتی که در کلام و رفتارمان است، ناشی از ترس‌هایی‌ست که هیچوقت در موردشان چیزی نگفته‌ایم. ترس از تکرار آسیب‌های گذشته می‌تواند مثل خوره زندگی را بخورد و آن را تبدیل به عجوزه‌ای هولناک کند. مهم نیست ترس‌های ما چقدر کوچک یا خنده‌دار یا احمقانه است. مهم اینست که ترس‌ها اغلب بازدارنده‌اند، اغلب اعتماد به نفسمان را از بین می‌برند و سبب می‌شوند ما به جای آنکه خودمان باشیم نقش آدم‌های دیگر را در زندگی‌مان بازی کنیم. و چه چیز تراژیک‌تر از آنکه شانس یک‌بار زیستنمان را با تکرار نقش آدم دیگری که گاهی حتی دوستش هم نداریم از دست بدهیم. 

و چهارم نیاز داریم جای بخشیدن و سکوت کردن و گذشتن محاکمه کنیم. نه محاکمه‌ای در خلوت خودمان، محاکمه‌ای در محضر آدم‌های بی‌طرف. اهمیت اجرای عدالت تنها در دادن حق به حق‌دار نیست، به گمانم اهمیت اجرای عدالت در آگاه کردن جامعه به حدود و صغور جرم و فهم عمومی تبعات یک آسیب است. سکوت در مقابل بی‌عدالتی یک معنای ضمنی دارد. آنکه سکوت می‌کند چه بخواهد و چه نخواهد در جبهه مجرم قرار گرفته و در بازتولید و تکرار جرم سهم دارد. تعرض‌های خانگی تبعاتش دامن بیش از یک نفر و بیش از یک نسل در یک خانواده را می‌گیرد. تعرض‌های خانگی فرد را دچار ناتوانی از تمیز دادن واقعیت از خیال می‌کند، گرفتار شک دائم می‌کند،  توان دوست داشتن دیگری و همدردی با دیگری را کاهش می‌دهد، ترس از ساختن رابطه‌های عاطفی جدید ایجاد می‌کند و مهم‌تر از همه احساس تنهایی کشنده با خودش به همراه دارد. تنهایی در تحمل رنج آسیبی که جرات نداری از آن حرف بزنی. 

هیچ نظری موجود نیست: