۲۲ بهمن ۱۳۸۹

فعلا منتظریم

فکر می‌کردم برای همیشه فراموشم کردی. هشت سال از آخرین باری که همدیگر را دیدیم گذشته. باورت می شود؟ من هنوز همان شکلی‌ام. فقط روی پیشانیم سه خط افقی کج و معوج ظاهر شده. موهایم دیگر طراوت گذشته‌اش را ندارد و گاه و بی‌گاه دو حلقه کبود زیر چشمانم می نشیند. راستش اصراری برای حفظ ظاهری جوانیم ندارم. خودم را که در آینه نگاه می کنم دائم آن خط اخم عمیق کذایی را می‌بینم. یادت هست؟ آن موقع‌‌ها هنوز در چهره‌ام حضور دائمی نداشت. حالا از زیر هزار لایه آرایش خودش را به رخم می‌کشد. البته می دانم کافیست اراده کنم تا متخصصین پوست با یک تزریق ساده چند دقیقه‌ای به این سوهان روح خاتمه دهند اما راستش را بخواهی این خط اخم یادگار آن روزهاست که سر صف برنامه صبحگاه مدرسه دست‌هایمان را مشت می‌کردیم و با تمام وجود، با تمام نفرت شعار می‌دادیم. نمی‌دانم چه دردیست که دلم می‌خواهد هر بار خودم را در آینه می‌بینم همه آن صحنه‌ها پیش چشمم تکرار شود.
پرسیده بودی کجایم و چه می‌کنم و از دوستان قدیمی‌مان چه خبر دارم. راستش یک جایِ دنیا آمده‌ام که دقیقا نمی‌دانم کجاست و یک چیزی می‌خوانم که دقیقا نمی‌دانم چیست. البته هنوز آنقدر احمق نشده‌ام که ندانم کجا آمده‌ام. اما اگر نه از جایی که آمده‌ای چیزی بدانی و نه تصور و شناختی از جایی که به آن وارد شدی داشته باشی وضعیتت می‌شود همان که نوشتم. باز هم جای شکرش باقی‌ست که ایرج پزشک‌زاد دایی‌جان ناپلئون را نوشت. راستش بیشتر وقت‌ها دور و بری‌هایم را با همان عینک دایی‌جان خدابیامرز نگاه می‌کنم. بگذریم، فعلا مشغول درس خواندنم. بچه ندارم. راستش فعلا ترجیح می‌دهم حداقل برای مردنم دغدغه‌ای نداشته باشم. دو سه مجموعه داستان نوشته‌ام که اگر چاپ شود می‌توانم موقتا ادعا کنم که نویسنده‌ام. فعلا یکی‌شان دوبار ارشاد رفته و ارشاد شده، از دومی هنوزخبری نیست. فعلا چشم‌انتظارم.
دوستان قدیمی همه خوب و خوش و سلامتند. آذر بعد از ناپدید شدن تو با شوهرش به آمریکا کوچ کرد. درسش همین روزها تمام می‌شود و فعلا چشم‌انتظار دریافت گرین‌کارتش است تا سری به ایران بزند. هر چند می‌گوید آنقدر نیامده‌ام و آنقدر برای تحمل این تبعید خودخواسته احساساتم را سرکوب کرده‌ام که حتی نمی‌دانم دلم برای کشورم تنگ شده یا نه. سحر دارد فعلا دوره طرح تخصصش را می‌گذراند. چند سال زندگی در شهر مرزی هوائیش کرده. تهران بند نمی‌شود. دو روز که می‌ماند اسباب و اثاثیه‌اش را می‌زند زیر بغلش و برمی‌گردد همان بیابان خودش. می‌گوید فعلا ترجیح می‌دهد مشکلش تاراندن ارتش مورچه‌ها از آشپزخانه‌اش باشد تا تاراندن هزار و یک چیز بی‌‌ارزش در تهران. نمی‌دانم، شاید راست می‌گوید.
علی برای خودش شرکتی دست و پا کرده. کار وبارشان مثل بقیه چندان خوب نیست. با این حال فعلا سرپا ایستاده‌اند. صدای گلنار یادت هست؟ شش سال زحمت کشید و حالا یک خواننده تمام عیار شده. فعلا مشغول ضبط کارهایش است تا از ایران برود. قرار بود همین روزها برای گروهی از مسیحیان کنسرت بگذارد که فعلا عقب افتاده. ساره در صف مهاجرت کاناداست و فکر می‌کند فعلا بهتر است فقط امورات روزمره‌اش را بگذراند. سعی میکند به هیچ‌کس دل نبندد. کتاب فارسی نمی‌خواند و تمام وقت آزادش کلاس بدن‌سازی می‌رود. سامان هنوزازدواج نکرده. دقیقا نمی‌داند بهتر است با دختر دایی پول‌دارش ازدواج کند یا با دختری که پنج سال پیش دوست شده و به گفته خودش تا خلافش ثابت نشود فعلا می‌تواند ادعا کند بینشان علاقکی وجود دارد. مهدخت یک سال پیش ازدواج کرد اما اوضاع رابطه زناشوئیش قمر در عقرب است. با این حال ترجیح می‌دهد فعلا با شوهرش بسازد.
بین بچه‌ها فقط شیدا رو به راه نیست. پرت و پلا می‌گوید، اصلا نمی‌خندد و وقتی حرف می‌زند احساس می‌کنی می‌خواهد گریه کند. دکترها می‌گویند دیوانه شده و مشت ومشت قرص به خوردش می‌دهند اما راستش را بخواهی من هر چه فکر می‌کنم چیزی غیرطبیعی در شیدا نمی‌بینم.

غیر از اینها که گفتم در این هشت سال اتفاق مهمی نیفتاده. همه چیز سر جایش است. برج آزادی سر جایش است. درکه جمعه‌شب‌ها بوی آلوچه و کباب کوبیده می‌دهد و خط اخم من به وقت خودش باقی‌ست.



۳ نظر:

علی گفت...

چپ کوک جان بسیار لذت می برم از پست های شما
موفق باشید

Altajino گفت...

این نامه برای که بود ؟ برای من ؟ برای همه ؟ اینها انگار دوستان من هم بودند .. چقدر دلم برای اینها که گفتی تنگ شد

Bon-Bast گفت...

از حال ما که می‌پرسی
ملالی نیست جز دوری شما

موسیو آنلاین