۲۲ خرداد ۱۳۸۹

به ياد پدرم

آقاي الف.ميم را فقط سالي يك ‌بار مي‌ديدم؛ عيد به عيد. پله‌هاي خانه‌مان را هن‌هن‌كنان بالا مي‌آمد و خودش را روي اولين مبل استيل رها مي‌كرد. پيش از آنكه من چاي بياورم سر و ته خوش و بش‌ها و تعارفات تكراري عيد را هم مياورد و دست به فنجان چاي مي‌برد و با لهجه شيرين اصفهاني مي‌پرسيد: خب، آقاي مهندس از اوضاع مملكت چه‌خبر؟ البته آقاي الف.‌ميم به خوبي از اوضاع مملكت خبر داشت. قاضي سرشناسي بود، اقتصاد خوب مي‌دانست و زياد مي‌خواند اما اين سوال بهانه‌اي بود تا با چند جمله سر بحث مورد علاقه‌اش برود. شيشه ته‌استكاني عينكش را هيجان زده پاك كند و روبه پدرم بگويد:
-‌ مي‌دونيد چيه‌ست قضيه؟ قضيه اصلا اينه‌ست كه اوِل بايست پرسيد چطو شد كه ايطو شد؟ تا نفهميم بالاخره چطو شد كه ايطو شد هر چي بگيم و به هم ببافيم چيه‌ست؟ بيهوده‌ست.
تا پيش از آنكه سريال در برابر باد را ببينم بحث كه به اينجا مي‌رسيد گوش‌هايم كر مي‌شد و در عالم خيال فرو مي‌رفتم. اوايل دهه شصت بود و من مثل اغلب بچه‌هاي اوايل دهه شصت فكر مي‌كردم هيچ قاضيي عادل نيست، هر پولداري دزد است و هيچ دزدي وجدان ندارد و هر آزادي‌خواهي لباس رزم مي‌پوشد و هر كه لباس رزم بپوشد چريك است. اين بود كه همانطور كه ظرف ميوه و شيريني‌هاي ريز و درشت عيد را جلوي آقاي الف‌.ميم مي‌گرفتم فكر مي‌كردم لابد آقاي الف.ميم وقتي پشت ميز قضاوتش مي‌نشيند و به چشم مجرمان نگاه مي‌كند گرفتار اين سوال مي‌شود كه چطور شد كه اينطور شد. و هيچ نمي‌دانم براي چه به فكرم نمي‌رسيد از خودم بپرسم چرا پدرم كه نه پولدار بود و نه قاضي گرفتار همين دغدغه است.
سريال در برابر باد كه آمد زندگي من دگرگون شد. سريال داستان زندگي گروهي از تبعيدي‌هاي ايرلندي به استراليا بود. هر شبي كه سريال را مي‌ديدم تمام معيارهايم به هم مي‌ريخت. در سرزمين داستان در برابر باد در مقابل صد قاضي ناعادل يك قاضي عادل وجود داشت، پولدار با وجدان با شعور وجود داشت و مبارزاني كه چريك نبودند. زندگيشان را مي‌كردند، عاشق مي‌شدند، ازدواج مي‌كردند، بچه‌دار مي‌شدند، مي‌خنديدند، مريض مي‌شدند، پير مي‌شدند و البته حقشان را با بردباريي غيرقابل باور مي‌گرفتند. اولين عيد بعد از سريال در برابر باد حرف‌هاي آقاي الف.ميم و پدرم را با دقت گوش دادم. به نظرم آمد سوالشان علت ديگري دارد. راستش آن سال چيزي از حرف‌هايشان دستگيرم نشد. پدرم تمام آنچه در طول يك سال از لابه‌لاي كتاب‌هاي تاريخ و جامعه‌شناسي درآورده بود رو مي‌كرد و از آقاي الف.ميم نظر مي‌خواست. سال‌ها پشت سر هم گذشت. آقاي الف.ميم و پدرم پير مي‌شدند. پدرم همچنان كتاب‌هاي تاريخ را ورق مي‌زد و آقاي الف.ميم همچنان سوال هميگش‌اش را مي‌پرسيد.
جواني صبر و تحمل نمي‌شناسد. كم‌كم حرف‌هاي پدرم و آقاي الف.ميم را گذاشتم به حساب نوعي غرغر روشنفكرانه. تكرار مكررات. حرف‌هاي بيهوده. مي‌گفتم بايد كاري كرد و پدرم مي‌گفت بايد اول فهميد چطور شد كه اينطور شد. مي‌خواستم يك‌شبه همه چيز را عوض كنم. مي‌خواستم همه درست رانندگي كنند. همه زياد روزنامه بخوانند. همه غيبت كردن را كنار بگذارند. همه به پيشرفت فكر كنند. همه تميز لباس بپوشند. همه به عقايد ديگري احترام بگذارند. همه به آزادي ديگري احترام بگذارند و هيچ حوصله نداشتم بپرسم چطور شد كه بيشتر مردم درست رانندگي نمي‌كنند و بيشتر مردم بوي عرق مي‌دهند و برايشان هيچ مهم نيست چيزي به نام روزنامه غيرورزشي هم در مي‌آيد. حوصله نداشتم بپرسم چطور شد كه خانم همسايه مان تمام رفت و آمد‌هاي مرا به پدرم گزارش مي‌دهد و اگر نصف شبي هوس گوش كردن صداي شاملو به سرم بزند مجبورم فردايش توضيح دهم چطور نصف شب از اتاقم صداي يك مرد مي‌آمده. صبر و تحملش را نداشتم.
پدرم سيزده سال پيش در بيست و سوم خرداد هفتاد و شش از دنيا رفت. وقتي رفت بالاي سرش كتاب تاريخ انديشه اجتماعي باز بود و زير جمله‌اي خط كشيده شده بود: "آيا طبع انساني در برابر تغيير ايستادگي مي‌ورزد يا ذاتا تغييرگرا است؟" احتمالا پدرم هنوز به دنبال جواب اين سوال بود كه چطور شد كه اينطور شد.
فكر مي‌كنم اين سوال لحظه مرگش درون روح و جسم من نفوذ كرد. روزي نيست كه فكر نكنم چطور شد كه اينطور شد و كتاب ورق مي‌زنم و پاي حرف قديمي‌ترها مي‌نشينم و دلم مي‌خواهد به هر كسي كه مي‌رسم بگويم:
-‌ مي‌دونيد چيه‌ست قضيه؟ قضيه اصلا اينه‌ست كه اوِل بايست پرسيد چطو شد كه ايطو شد؟ تا نفهميم بالاخره چطو شد كه ايطو شد هر چي بگيم و به هم ببافيم چيه‌ست؟ بيهوده‌ست.

۲۵ نظر:

خواب بزرگ گفت...

عالی

فائزه گفت...

مشكل اینجاس كه هركی یه طوری می گه چطور شد كه اینطور شد! هركی از دید خودش و طبقه اجتماعیش و تجربیات زندگیش و... مثلا من معمولا همیشه دنبال دلایل فرهنگی اجتماعی می گردم برا همه چی به دلیل حوزه مورد علاقه خودم، و بالطبع نگاهم جامع نیست و نقش تاریخ و... رو نادیده می گیره.

آ / ف گفت...

چه اتفاق غریبی. چه مرگ غریبی و چه عجیب اون جمله. عالی تر از متن های قبلی ت. مثل یک تکه درخشان از یک رمان خوب.

پریسا گفت...

نازنینم روح پدرت شاد.

chapkook گفت...

فائزه عزيز براي همين هم همه "ما" بايد به اين سوال جواب بديم. اونوقت جواب‌هاي ما كنار همديگه پازل چطور شد كه اينطور شد رو مي‌سازه

chapkook گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
نوا بامدادی گفت...

سلام
تیشه را امروز بر میدارم
و تمام آیینه ها را
برای دیدنت
میشکنم
تنم از دوری تو سردست
همین
جای دنجی ساخته ام در وردپرسس خوشحال میشم مرا چون آیینه نگاه نکنید قبل آنکه بشکنم

بنی گفت...

چپ کوک عزیز! قطعاً از اون پدر همچين دختری قابل انتظاره! متأسفانه ما مردم بی حافظه ای هستیم! تاریخ تو ذهن ما جایی نداره! ما تکرار مکررات هستیم و هیچ وقت نمی پرسیم که چطور شد که این طور شد! برای درمان هر مسأله اي ریشه یابی لازمه! ما اهل ریشه یابی نیستیم! ممنون از نوشته زیبات! دونستن اینکه آدمهایی در کنار ما زندگی کردن یا می کنن که به جای قضاوت آني و تصمیمات انتحاری تحقیق و مطالعه می کنن جای خوشحالی داره!

منجوق گفت...

چپ كوك جان
با اين كه من هيچ وقت افتخار آشنايي با پدرت را نداشتم اما از حرف هاي تو-چه در آن سالها كه در كنار تو بود و چه الان حس مي كنم كه همين نزديكي هاستند و سال هاست كه مي شناسمشان. روحشان شاد!

راستي چي شد كه همچين شد؟

درخت ابدی گفت...

خیلی عالی بود.
بعضی سوال ها ظاهرا ساده اند، اما جواب سرراستی براشون نمی شه پیدا کرد، مثل همین. کلی پیچیدگی پشتشون خوابیده. باید بهش فکر کرد.
روانش شاد.

مروارید گفت...

به نام او
من هنوز مثل پاراگراف ((جوانی صبر و تحمل نمی شناسد)) هستم و داغ!

نادان کل گفت...

سلام.شمایی که کلاسی رو گرفتین و به ما نشون دادین اگر همچین افکاری داریم جرم نیست وبا این افکار ما یه موجوده غیر قابل معاشرت نیستیم...جنگیدن رو جدیتر ادامه بدیم،با تمام وجود...
برام مهمه که تسلیم نشم...مثله یه رادیو این حرف هارو از همه نوعش ضبط کنم و خودمم بهشون فکر کنم...حداقل خودم مانع خودم نشم.این بحثا وقت بچه گیتر ،سوهان روحم بود... دور میز 12 نفر می شستن و هر کدوم شاید داشتن حرف طرف مقابل رو تکمیل می کردن ،ولی برای من یه مطلب جدید و یه عالم فکر جدید بود...کم شدن سالیانه تعدادشون و بالا رفتن شماره عینکشون هم حتی جذاب بود...بدیش این بود که خودشون نمی مردن ،زیاد سالم بودن،یا تصادف می کردن یا گم می شدن...آخر دیگه نذاشتن گوش کنم وجرمم زیاذی فکر کردن بود...تمام دبستان ،راهنمایی...یه بچه ی فوضول. من بین اون همه نظرای متضاد اون جمع موندم...و افکارش تو جامعه تنهاترم می کرد،داشت ازشون بدم می یومد که این فکر رو راه انداختن و رفتن...دیگه کم کم داشتم یه دیوار می شدم ...بیخیالی سراغم اومد تا دوم دبیرستان .
کلاسی شروع شده بود کهیکی حرف های قدیم رو آزادانه و بی ترس مطرح می کرد،نمی گفت چرا زیادی فکر می کنی،از کم فکر کردن ما هراسون بود...بعضی اوقات احساس می کردم تو کلاس ما تنها می موندین و شادی شاید نگین شاید،خودم رو نمی دونم...
شما رفتین واونایی که می خواستن پشتتون بلند شدن...پشتتون ماهستیم.سفت و محکم.امیدوارم.
(اگر گنگ می نوسیم شرمنده،بیشتر تلاش می کنم،بهتر می شم)

ميچكاكلي گفت...

شايد اگه هر ايراني روزي يه پاراگراف مي نوشت به اين خواسته نزديك مي شديم.چون نوشتن لازمه ش خوندنه و ديدن.همه قاضي ان متاسفانه!قاضي هايي كه نميخوان بفهمن چي شد كه اينطور شد.

دوما گفت...

متن جالبی بود
لهجه اصفهانی را هم خوب روی کاغذ آوردی که بسیار این لهجه را دوست دارم.
خدا پدرتان را هم بیامرزد که ما را با جملات آخرت غمگین کردی چپ کوک عزیز.
با اجازه لینکتان کردیم تا فراموشتان نکنیم...

شادي گفت...

قضيه اينه كه هيج كس نمي خواد به اين سوال ها فكر كنه. به خاطر همينه كه تاريخمون شبيه يه دور باطل شده براي اينكه كه وقتي شعر چهل سال قبل شاملو رو مي خوني با خودت شك مي كني كه انگار براي جريان ديروز گفته شده!
توجيح ضعف ها با دشمن هاي فرضي يا واقعي توي ايران فقط مختص حكومت نيست.
*راستي يه خبر شايد فقط واسه خودم خوش المپياد قبول شدم!!!!

chapkook گفت...

سلام شادي
تبريك مي‌گم :)‌اميدوارم هميشه از اين خبرهاي خوب بشنوم. اما با نظرت در مورد دور باطل بودن تاريخمون موافق نيستم. تاريخ ايران در صد سال گذشته بسيار تاريخ پرافتخاريه. مسئله اينجاست كه حركت تاريخي يك حركت مارپيچي روبه‌بالاست. اگه از بالا نگاه كني به نظر مياد كه داري يه دور دايره‌اي شكل رو مدام تكرار مي‌كني. بايد از پهلو نگاه كني كه بفهمي اين دايره در هر دور چقدر ارتفاع گرفته. من با اطمينان مي‌گم كه از صد سال گذشته به اين طرف ما هر دور حسابي ارتفاع گرفتيم. براي حرفم هم دليل دارم.

ناشناس گفت...

من فکر میکنم اشکال از این جاست که دیگه هیچ کدوم از مردم امیدی به زندگی کردن ندارن وقتی قیافه ی مردم رو نگاه میکنم خفه میشم همه دارن روزمرگی شون رو میگذرونن روزمرگیشونم کار کردن و پول در اوردن و ناپدید شدنه پولاشونه.اینو حتی از طرز رانندگی کردنشون هم میشه فهمید.
حالا تو شرایطی که هیچ کس امیدی به زندگی نداره چه انتظاری میره تا کسی بیاد علت یابی کنه وقتی تمامه فکره مردم اینه که اونقدری پول در بیارن که نمیرن.

nazi گفت...

روحش شاد .
گمان نکنم بتونبم بفهمیم چرا اینطور شد. شاید یه مشکل ژنتیکی داریم. نه در فهمیدن که در اینجور بودن.

Mahdieh گفت...

به نظر من قضيه اين چيزا نيست . قضيه اين نيست كه كي مقصره يا چطور شد.قضيه اينه كه بايد شروع كرد و البته بايد فهميد چطور شد كه اين طور شد كه دوبار اين طور نشه.ولي بايد از يه جايي شروع كرد!!!!!!

ناشناس گفت...

چپ کوک جان فکر کنم من اینجا نظر داده بودم . اونی که حذف شده ماله من بوده ؟ یعنی من چیز بدی گفته بودم ؟
راستی امکان داره یه مجله برای یه دختر بچه کلاس سوم ابتدایی بهم معرفی کنی ؟ ممنون میشم .

سه شنبه گفت...

سلام خانم چپ كوك . اين پرسش از ان پرسش هايي است كه راهگشاست . اي كاش همه ما مي توانستيم هر روز اين را از خود بپرسيم . ولي با اين همه تشتت ارا در توضيح وقايع تاريخي چگونه مي توانيم به ان يقيني كه مد نظرمان است برسيم ؟ ما در بررسي تاريخ معاصرمان دسترسي يكساني به نتيجه ها داريم اما شرايط و عوامل به وجود اورنده اين نتايج هميشه در ابهام مانده اند يا دست كم به طرق گوناگون روايت شده اند. در ضمن خوشحال مي شوم اگر فرصت كرديد سري هم به وبلاگ من بزنيد .

chapkook گفت...

سلام سه نقطه عزيز
نه اوني كه حذف يه نظر بود كه دوبار اومده بود. من روي اين پست ازت نظر نگرفتم!

حبسیات گفت...

سلام، خوشحالم که کامنت دانی بلاگر خوب بالا می آید و این روزها کمتر از قبل ‏سراین قضیه جان به لب می شوم.چندوقت پیش مطلب کوتاهی نوشته بودم ‏درباره فراموشی و حافظه خراب ما شرقی ها که تجسم موجودی ست روی یک ‏دایره و ثابت و پابرجا، خوگرفته به طلوع و غروبی پیاپی و حافظه ای خراب و ‏دلخوشی ای عجیب و پایدار.دیشب هم بحث کتاب آسیا دربرابر غرب شایگان بود ‏و این قضیه که انسان غربی برخلاف ماشرقی ها نگاه به رستگاری و جاودانگی ‏ندارد.برای همین هم شیوه زندگی اش و باورهایش و البته کارکرد حافظه و ‏ذهنیتش متمایز است.احوالات ما و تکرار مکرراتمان هم، تاریخمان هم به اعتقاد ‏من برآمده از خلق و خو ی این ملت و آن بینش غالب است که انتظار،آینده، امید ‏و فراموشی بارزترین خصلت های او به حساب می آید.ه این ترتیب شاید بتوان به ‏پرسش اساسی و تاریخی شما و چرایی و چگونگی چطور و ایطوراین مطلب هم ‏بتوان پاسخ داد یا بتوان به توصیف شرایط نزدیک شد.‏

ناشناس گفت...

منم همون که حبسیات گفت

حامد داراب گفت...

خدایا،خدایا،من نیاز به یه معجزه دارم،یه این طرفی،یه اون طرفی.
وبگاه نمایشعر و سینما تجدید مطلب شد
حضورتان را دریغ نفرمایید
این شماره با :
دونالد بارتلمی
دیوید ممت
علی حاتمی
عبدالکریم سروش
ماری و مکس
سید مهدی موسوی
فاطمه اختصاری
کریستوف کیشلوفسکی(آبی)
محمد حسینی مقدم
مهدی اخوان ثالث
حسین منزوی
علی خامنه ای
رسول یونان
هفت دقیقه تا پاییز
قطب الدین صادقی
الهام میزبان
شعر علمی تخیلی
و
شهرام میرزایی