پیش از دوازده سالگیام هیجان روز اول عید همیشه با آمدن حاج آقا اعظمی و خانوادهاش گره میخورد. حرف و حدیث در مورد خانواده اعظمی فراوان بود. گروهی میگفتند خانواده اعظمی نان به نرخ روز خور است و چادر چاقور زنهای خانواده و ریش نتراشیده مردهایش هم بخشی از فیلمیست که آن روزها خیلیها، خیلی خوب بازی میکردند. گروهی همه را به یک چوب نمیزدند و میان خانواده هفت- هشت نفره اعظمی حساب دو سه نان به نرخ روز خور را از بقیه جدا میکردند. آن چه مسلم بود آن روزها خانواده اعظمی با هر معیاری ، مذهبی به شمار میآمد.
اگرچه مادربزرگم اوایل دهه شصت هنوز بزرگ فامیل نبود اما به واسطه زندگی سخت و پایداری مثال زدنیش روح بزرگ فامیل به شمار میآمد. روز اول سال نو خانه از مهمانها پر و خالی میشد. دائیم هیجان زده تعداد مهمانها را میشمرد. مادرم عرق ریزان استکانهای کمرباریک لب طلایی را آب میکشید و من انتظار میکشیدم تا میان همهمه ملت زنگ به صدا دربیاید و حاج آقا اعظمی و خانوادهاش پا به حیاط بگذارند. آن وقت بود که من در نقش زورو ظاهر میشدم. در فاصله چند دقیقهای که خانواده اعظمی پلههای حیاط را بالا بیایند ردیف روپوشهای سیاه رنگ را از روی جالباسی جلوی در برمیداشتم و با همان هیجانی که در نگاه و حرکات مادر و دائیم بود مانتوهای بلند مشکی را تحویل صاحبشان میدادم.
برای چند ثانیهای مهمانخانه مادربزرگ در ولولهای غریب پر میشد. مردها کراواتهایشان را باز میکردند. زنها مانتوهایشان را میپوشیدند و روسریها را سر میکردند و من خرسند از اینکه وظیفهای حیاتی را به انجام رساندهام میان جمعیت بالا و پایین میرفتم.
عید دوازدهسالگی اما همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. دو ماه پیش از عید پدر از سفر خارجش برایم پیراهن سفیدی هدیه آورد با یقه ایستای آهاردار و آستینهای کوتاه پفی که عجیب شبیه آستینهای لباس سیندرلا بود. پیراهن برای زمستان نامناسب بود و قرار بر این شد که تا رسیدن بهار صبر کنم. گاهی مادر که خانه نبود سراغ پیراهن میرفتم. گاهی شبها خودم را در ژبراهن آستین پفی ملکهای میدیدم و گاهی بیقرار زل میزدم به صفحات نیامده تقویم که قرار بود بیایند و بروند و من روز اول سال نو عین سیندرلا شوم.
سال نو از راه رسید و من در پوست خودم نمیگنجیدم. خانواده اعظمی را پاک از یاد برده بودم. پذیرایی میکردم. ظرف شیرینی را دوبار میچرخاندم. قند را چند بار تعارف میکردم و به هر بهانهای در مهمانخانه مادربزرگ رژه میرفتم تا همه بگویند که چقدر پیراهنم زیباست و من چقدر در پیراهن زیبایم زیباتر شدهام. در افکار و رویاهای خودم غرق بودم که حوالی ظهر خانواده اعظمی از راه رسید. من به عادت چند سالهام روپوشهاش مشکی را میان میهمانها تقسیم میکردم که دستی روسری بلندی روی سرم انداخت. آن روزها روسریها برای پوشاندن موها نبود. بقچههای بزرگی بود که گاهی تای سه گوشش تا باسن میرسید. شانه و سینه و شکم در پوشش پارچه گم میشد و برای من که اندامی ریز و شکننده داشتم دست کمی از چادر نداشت.
دقیقا به یاد نمیآورم آن لحظهها چه احساسی داشتم. فقط یادم میآید بغض گلویم را گرفته بود. من با روسری بزرگی که روی پیراهن سفیدم زار میزد گوشهای ایستاده بودم و برای اولین بار هراسناک به مردی مینگریستم که از ترسش شادی و شکوه و جلالم زیر تکه پارچه بدرنگ کلفتی پنهان شده بود.
دلخوری من البته از چشمان تیزبین پدرم دور نماند. بعد از رفتن مهمانها برایم توضیح داد که ما باید به فرهنگ و عرف جامعهمان احترام بگذاریم. به خواست دیگران احترام بگذاریم و بدانیم برای با هم زندگی کردن گاهی لازم است از بعضی خواستههایمان بگذریم.
از آن روز که پدرم عرف را برایم تعریف کرد سالها پشت هم گذشت. خانواده حاج آقا اعظمی خانه کوچکشان را در پیروزی فروختند و ساکن باغی در زعفرانیه شدند. برادر کوچک خانواده با دختری غیر محجبه ازدواج کرد. نسل دوم خاندان بزرگ مادری من به آمریکا مهاجرت کرد. آرمانگرایی و خشونت و امیدهای دهه شصت جایش را به رخوت دهه هفتاد و ناامیدی دهه هشتاد داد. با این حال همچنان خانواده اعظمی که از راه میرسید زنها خانواده روسری سر میکردند و روپوشهایشان را میپوشیدند. گیرم روسریها دیگر روسریهای قدیم نبود؛ پارچههای چهارگوش کوچک ابریشمی ترک و ایتالیایی و انگلیسی.
داستان همچنان ادامه داشت تا بهار دوسال پیش خانم فتحعلی در مقابل چشمان حیرت زده مهمانها روسریش را از سر برداشت. لبخندها به زور روی لبها کش میآمد. شاید بعضی ها دست به گره روسریشان برده بودند که حرفشان را بزنند اما جرات نکردند. خانواده اعظمی نیم ساعتی نشستند و بعد رفتند. هیچکس نمیداند اولین جمله از کجا پرتاب شد. دعوا بالا گرفت. خانم فتحعلی داد میکشید که دلیلی نمیبیند تظاهر به کاری کند که اعتقادی به آن ندارد. آقای فتحعلی اصرار میکرد که دقیقا فرق ما با فرهنگها با آن بیشعورها اینست که احترامشان را نگه میداریم و اگر همین کار را هم نکنیم پس فرقمان چیست. خانم فتحعلی شوهرش را متهم به محافظهکاری بیدلیل میکرد. میگفت آن زمانها گذشته و حالا امثال او در اکثریتند و اصلا چرا یک بار هم آقای اعظمی خانم فتحعلی را تحمل نکند.
راستش تازه آن روز فکر کردم ما از همان دهه شصت در اکثریت بودیم و مگر عرف را همین اکثریت نمیسازد. یا شاید هم همه آن اکثریتی که من میشناختم ته دلشان همان رفتار خانواده اعظمی را میخواستند. گیرم تجدد خواهیشان مانع از تصدیق آشکار رفتار طرف مقابل میشد. با این حال عرف بهانهای بود برای آنکه در عین گریز از سنتهای گذشته جامعه را به همان سنتها سنجاق کنند.
این مسئله همچنان در جامعه ما ادامه دارد. البته مسئله فقط مسئله ما نیست. نوشتههای جان لاک را که میخواندم دیدم گرفتاری تحمل دیگری مسئله عمیق و ریشهداریست. زمانی در غرب متفکرینی پیدا شدند که در باب تحمل پذیری نوشتند. فکر میکنم ما هم به متفکرینی احتیاج داریم که برایمان در باب تحمل یکدیگر بنویسند. برایمان تبیین کنند که چه کسی باید چه کسی را در چه شرایطی و چرا تحمل کند یا چرا تحمل نکند. دلایلی قابل پذیرشتر از عرف و اکثریت و زور.
۱۷ نظر:
ممنون که هستین، ممنون که می نویسین، ممنون که برامون اینقدر خوب می نویسین
مونا جان ممنون که هستید و می خونید. راستش فکر نمی کردم دیگه کسی سری به اینجا بزنه. نمیدونی چقدر خوشحال شدم
من هم حاضر اتوسا جان :) ...
چقدر داستان های کودکیت رو دوست دارم، این دومین باری ست که مخاطب داستان کودکیت میشوم، اولین بار،اولین روز فروردین بود. با خودم فکر میکردم روایتگریت ریشه در کودکی پر تخیلت دارد.
زیبا بود
کم می نویسید
چپ کوک جان
من فکر می کنم دعوا از اونجا شروع شد که "حق وباطل "به جای "اختلاف سلیقه" نشست.
من هم مشابه این داستانها رو به خاطر دارم ولی از نوع سیاسیش و البته هنوز هم شاهدش هستم گاهی حتا شدیدتر از اون دوران. فرقی نمی کنه مشکل اینه که ما یاد نگرفتیم همدیگه رو همونطور که هستیم "بپذیریم".
دوست خوبم برخلاف تو من درمان رو نه در بحث نظری روشنفکران که تمرین عملی پذیرش و مدارا جستجو می کنم.البته که بحث نظری دقیق در این مورد ضروریه ولی بعید میدونم چاره ی ما باشه.
خوشحالم که باز دست به کیبورد شدی :دی.
شاد باشی و سلامت
من با صهبا موافقم. فرزندان خلف همان خط فکری که الان یک کمی ماهواره بین تر شده اند دارند این بار از آرایش نکردن یاکم آرایش کردن کیت میدلتون در روز عروسی یک ایدئولوژی من درآوردی می سازند. کم آرایش کردن او را می زنند و می کوبند بر سر عروسان ایرانی. این ایدئولوژی من-درآوردی از بحث های روشنفکری بیرون نمی آید! شکل ظاهری ماجرا عوض شده ولی نفس عمل همان است. یک مسئله ی کاملا سلیقه ای مانند "میزان آرایش عروس " ارزش خوب و بد می دهند!
من با صهبا موافقم. فرزندان خلف همان خط فکری که الان یک کمی ماهواره بین تر شده اند دارند این بار از آرایش نکردن یاکم آرایش کردن کیت میدلتون در روز عروسی یک ایدئولوژی من درآوردی می سازند. کم آرایش کردن او را می زنند و می کوبند بر سر عروسان ایرانی. این ایدئولوژی من-درآوردی از بحث های روشنفکری بیرون نمی آید! شکل ظاهری ماجرا عوض شده ولی نفس عمل همان است. یک مسئله ی کاملا سلیقه ای مانند "میزان آرایش عروس " ارزش خوب و بد می دهند!
من با خانم فتحعلی موافقم چرا یکبار هم خانواده اعظمی به ما احترام نگذاشت؟ مایی که پدرانمان در جبهه بودند و مادرانمان هر روز از ترس اعظمی ها گره های روسریشان را محکم تر می کردند.
در جمع های خانوادگی ِ ما،بقیه به احترام ِ عقیده ِ پدرم روسری به سر می کردند،شده بود که پدرم برای کاری از جمع برود و فامیل،روسری ها را بردارندوبدون توجه به حضور من ِ نوجوان،آخیـــــــــش ِ غلیظی بگویند.شده بود پدرم در مهمانی ِ شامی-که اهل فامیل برای موها و آرایش و لباس زمان زیادی صرف کرده بودند-برای آن که خانم ها راحت باشند و نیاز به روسری سر کردن نباشد،به مهمانی نیامده بود.همه می دانستند پدرم برای احترام به آن ها و راحت بودنشان نیامده یا زود رفته،و پدرم هم میدانست آن ها به احترامش روسری می گذارند،قبول دارم که همیشه نه،ولی اغلب با هم کنار می آمدیم.ما آن ها را غیر مذهبی هایی متشخص و محترم می شناختیم،و آن ها ما را مذهبی هایی متشخص و محترم.ما تحمل کردیم؛و اطمینان دارم دیدگاه ِ منصفانه ام نسبت به غیر ِ مذهبی ها از ارتباط داشتن با آن هاست.آن ها نیز تحمل کردند،و بینش ِ متعادل تر و منصف تر ِ آنها به مذهبی ها(به نسبت ِ دیگران) غیر قابل ِ انکار است.
برای جامعه ی امروز ِ ایران،من می گویم،بهتر است تحمل کنیم..
گمونم اینو خونده باشی. آره؟
A letter concerning toleration
و این که نوشتی عمیقا محسوسه. گمونم همه نسخه هایی از این قصه رو تجربه کرده باشن. حالا ما دلایل دور و برمون بیشتر مدهبی بود. مفهومی از احترام گذاشتن به عقیده دیگران و هیچ وقت این دیگران ما رو به چشم «دیگران» به حساب نمی آوردند که به عقایدمون احترام بذارن. البته یه دلیل ساده اش هم اینه که پشتوانه فکری این دسته که من بچه اش باشم همیشه ضعیف بود. یه مدرن شدگی زپرتی بی دلیل پشت رفتارشون خوابیده بود و فکر می کردن امل محسوب میشن یا حس مدرن بودگیشون اوخ میشه اگر محجب شن، در حالی که حقیقت راستین رو در همون محجب شدگی و مومن بودن به اصطلاح همون زمان می دیدن. یعنی می دونی سر آخر فکر می کردن خودشون گناهکاران و سرپیچی کنندگان هستند و حق در واقع با اون دسته است. بادمه یکی از دخترعمه های من که بعد از نوسانی میان حجاب و بی حجابی می کرد، در یکی از دوران بی حجابیش و در توضیح ای نکه چرا ما باید جلو اون عده دیگه روسری سر کنیم می گفت: خوب بی حجابی که عقیده نیس. حجاب عقیده است. یعنی از دید اون حجاب حقیقتی بود که ما چون تنبل و نافرمان و ... بودیم در عین ازش سر می پیچیدیم و بی حجابی ما هیچ اصالت و محتوا و پشتوانه فکری نداشت!!! یه چجیز حماقت بار دیگر هم این که این میدان برحق بودن رو ما خودمون با همین مجموعه ضعف هایی که در دفاع از رفتارمون نشون می دادیم، برای اون عده دیگه فراهم کردیم. فضا رو از یه برابری به یه نابرابری تبدیل کردیم...
سلام یگانه
این نوشته نتیجه کلنجار رفتن من با همین نوشته جان لاکه.
اینکه نوشتم احتیاج داریم تحمل هامون تبیین بشه اینه که تحمل کردن به قصد تحمل کردن و تحمل کردن به عنوان بخشی از وظیفه قانونی اجتماعی دو موضوع مجزاست. وقتی چیزی قانون می شه برای همه شهروندان موضوعیت پبدا می کنه اون هم نه به عنوان یک اختیار بلکه به عنوان یک الزام. فکر می کنم در آینده احتیاج به این تبیین داریم
نظریه ای هست که می گوید زمان یک پارامتر ثابت و مستقل نیست و به پارامترهای دیگری (مثل سرعت و ...) وابسته است.
فکر می کنم به فاصله از مبدا (=وطن) هم وابسته باشد. اگر فرض کنیم وبلاگتان قرار است با فواصل زمانی متناسب به روز بشود، قبلا که همین اطراف تشریف داشتید این فواصل زمانی کوتاهتر به نظر می رسید!
خلاصه کنم: لطفا آپدیت بفرمائید.
چشم شاراد جان
شرمنده از این بی برنامگی وبلاگم
به نام او
سلام!
چه قدر خوب بود نوشته تون! این توانایی و عدم توانایی تحمل دیگری رو من هر روز دارم توی دانشگاه می بینم... چی بگم... چه جوری میشه کسی که الان 21، 22 سالشه رو عوض کرد؟
من بعد از مدتها دوباره یک سری اینجا زدم و مثل اولین بار خیلی لذت بردم. واقعا برای قلم توانا و دید قشنگتون به مسائل بهتون تبریک میگم.
ساقی
حالب بود در عین حال تفکر انگیز که آیا واقعا همه چیز اون طور که واقعا هست حقیقتا هم هست یا نه...
با سلام
ما یک تیم پژوهشی دو نفره از دانشگاه های علامه طباطبایی و شاهد هستیم که در مقطع کارشناسی ارشد رواشناسی مشغول به تحصیلیم. برای پژوهش تازه مان به تعدادی از افراد نیاز داریم که وارد سایت پژوهشی ما شوند و در پژوهش ما شرکت نمایند. پژوهش ما مرتبط با بررسی برخی از ویژگی های شخصیتی با توجه به گرایش جنسی افراد است. کافی است برای شرکت در این پژوهش به آدرس سایت ما که در زیر می آید رفته و پرسشنامه ها را تکمیل کنید. قطعا جز با پاسخ گویی شما دوستان انجام این پژوهش میسر نیست و با شرکت خود لطف بزرگی به جامعه علمی و ما خواهید نمود. پیشاپیش از نگارنده وبلاگ بدلیل استفاده از این محل برای اعلان خواست پژوهشی مان بدون توجه به مطالب وبلاگ عذرخواهی می کنیم و اعلام می کنیم از آنجا که این پژوهش با بودجه شخصی انجام می شود هیچ سرمایه ای جهت تبلیغات نداشتیم. از این رو ناگزیر به این کار شدیم. در ضمن ممکن است در وبلاگی از روی فراموشی چند بار این آگهی را درج کرده باشیم. از این بابت هم عذر می خواهیم. آدرس سایت پژوهشی ما عبارتست از:
www.ravan-azmoon.otaqak.ir
در نهایت باز هم سپاسگزاریم.
ارسال یک نظر