هوا سرد بود و هيچ راه نداشت براي سينما رفتن از خانه بيرون بزنيم. اما چند تلفن بالاخره ما را در عصر يكي از سردترين روزهاي پاييز از خانه بيرون كشيد. بيرون زدنمان كاملا اتفاقي بود و پيش بيني زماني براي بازگشت بيشتر از دو ساعت نمي شد. بر خلاف هميشه چراغ هاي پذيرايي كه از درب شمالي خانه هم ديد دارد را روشن گذاشتم. فكر كردم چند روز آسمان ابري گلدان هايمان را دلگير كرده. حدود هفت و نيم آپارتمانمان را در طبقه پنجم يك ساختمان ده واحدي ترك كرديم و سه ساعت بعد برگشتيم.
لحظه هاي شوك لحظه هاي عجيبي هستند.من بعد از سالها تجربه شوك هاي سخت هنوز نمي فهمم در لحظه دريافت اطلاعاتي كه تكان دهنده اند مغزم چطور كار مي كند. نمي دانم چرا باز بودن درب كشويي و شكسته بودن درب خانه مرا وادار به هيچ واكنش عجيبي نكرد. به نظرم مي ايد چنان وارد خانه شدم انگار وارد يك گالري مجسمه شده باشم. از آشپزخانه به پذيرايي مي رفتم، از آنجا به اتاق خواب، اتاق كار خودم و عليرضا و به كوهي از وسايلي نگاه مي كردم كه همه جا پخش بود. تشك وسط اتاق بود. تخته تخت ها از جا درآمده، محتواي كشوها پخش زمين، پاسپورت و شناسنامه ها زير تخت. لباسها انگار در فرآيندي آب شده و از كمدها سرريز شده بود. لنگه جورابها، كمربند و كاغذ و خودكار، جعبه هاي خالي بالاي كمدها همه جا به چشم مي خورد. تابلوها كج و معوج، در همه كمدها باز، و اسباب و اثاثيه روي هر دو ميز تحريرمان ناپديد شده بود. از لبتاپ ها گرفته تا پيپ و فندك و خودنويس. فقط صداي عليرضا را مي شنيدم كه مي گفت به صد و ده زنگ بزنم.
ريتم كند و يخ زده حرف زدنم به نظرم عجيب مي آمد. به پليس صد و ده مي گفتم به خانه مان دستبرد زده اند. صداي پشت خط را مي شنيدم كه مي گفت خونسردي ام را حفظ كنم و من فكر مي كردم مگر خونسرد نيستم. تا رسيدن پليس صد و ده انگار موجودي كه حرف مي زد، راه مي رفت و سعي مي كرد در آن بازار شام تشخيص دهد چه چيزهايي به سرقت رفته، من نبودم. به هيچ چيز نمي توانستم دست بزنم، خشونتي كه كاشانه ام را به هم ريخته بود برايم قابل تحمل نبود. با اشيا باقيمانده خانه ام حرف مي زدم و به در و ديوار خانه ام اطمينان مي دادم بابت دريده شدن امنيتش از او نمي ترسم، تركش نمي كنم و دوستش خواهم داشت.همسايه ها يكي يكي از راه مي رسيدند و چنان با تعجب مي پرسيدند چه شده، انگار سارقين در را با پر باز كرده بودند. درب تمام چوب قديمي خانه تقريبا ريش ريش شده بود. سارقين بعد از باز كردن قفل كتابي درب كشويي، براي رد شدن از مانع دوم به جان در افتاده بودند. ضرب ديلم چارچوب آهني را هم كج كرده بود. سارقين دور قفل ها را چنان كنده بودند كه قفل از جا دربيايد. اين همه كار بدون سر و صدا امكان پذير نبود و همين تحمل نگاه هاي شگفت زده همسايه ها را سخت تر مي كرد. مامور پليس در كمتر از نيم ساعت از راه رسيد. پسر جواني كه از من بهت زده تر بود، درست و حسابي نمي توانست حرف بزند و رفتارش چنان ناشيانه بود كه به نظرم مي آمد اين اولين ماموريت كاري اش است. نگاهي به خانه انداخت و پرسيد آيا سرقتي هم صورت گرفته يا نه. سرقت را به مافوقش گزارش كرد و گفت منتظر مامور آگاهي بمانيم. براي ما كه زندگيمان بر باد رفته بود بي تفاوتي مامور پليس به اندازه خود دزدي شوك بود. من به خودم دلداري مي دادم كه هنوز نيروي اصلي نرسيده.
مامور آگاهي با تاخير بيشتري آمد. در حقيقت فقط مسئول انگشت نگاري بود؛ مردي لاغر با يك ماسك روي صورتش. حوصله شنيدن حرفهاي ما را نداشت. طبيعي هم بود. از صبح يك مشت جيغ جيغ پر اضطراب مي شنيد و كارش تمام روز اين بود كه با يك قلموي نه چندان بزرگ پودرهاي سياه و سفيد را روي اشيا بكشد شايد اثر انگشتي بگيرد. همان ابتداي كار حاليمان كرد زياد حرف نزنيم. با خودش حتي يك چراغ قوه نداشت و وقتي گفتم در خانه چراغ قوه ندارم شاكي شد. موبايل ها به كمك آمد. چند كشو و فايل مدارك را كه حدس مي زديم لاجرم بايد دست خورده باشد انتخاب كرد و بساط را روي پاركت پهن كرد، مامور وظيفه آگاهي گرد سياه را روي پوشه ها و كشوها پخش مي كرد و اگر يك لحظه خواست پرت مي شد و نور موبايلت را جاي درست نمي انداختي چنان تشر مي زد انگار به شاگرد تازه كار نوجوانش دستور مي داد. جواب انگشت نگاري اين بود كه چيزي پيدا نشده و براي من جاي اين سوال باقي ماند كه چطور اثر تازه اي از انگشت هاي ما نمانده بود.
مامور انگشتا نگاري صورت جلسه را تنظيم كرد. از ما ميپرسيد چه چيز سرقت شده و ما سعي مي كرديم ليست اوليه اي از اشيا سرقت شده بدهيم. طلا، پول، مدارك بانكي با همه متعلقاتش، كامپيوترها، آي پد، تخته نرد قديمي پدرم، دوربين عكاسي...
تازه بعد از رفتن مامور آگاهي حواسمان جمع شد و متوجه پيامك هاي برداشت پول شديم. سارقين يك ساعت و نيم بعد از خروج ما از خانه اولين برداشت بانكي را انجام داده بودند.
به غير از شماره پشت كارت بانك پارسيان كه پاسخ نمي داد كار سوزاندن بقيه كارت ها آسان پيش رفت، به خصوص كه من شماره امور مشتركين كليه بانك هايي كه حسابي در آن داشتيم را به ليست تلفن هاي موبايلم اضافه كرده بودم.
منظم كردن خانه تا صبح طول كشيد. در طول مرتب كردن خانه كم كم متوجه مي شديم ليست سرقتي ها بيشتر از آني ست كه تصور مي كنيم. دردآورترينش از دست رفتن تارهايمان بود؛ يادگار دوران جواني مان و خاطرات مادربزرگ ها و پدربزرگ هايمان. تسبيح شاه مقصود اين مادربزرگ، تسبيح مرمر آن يكي، ساعت زنجيري اين پدر بزرگ، اولين ساعتي كه پدرم به مچم بسته بود و عكس هاي سياه و سفيد قديمي خانوادگي. سرقت پول و كارت بانكي و مدارك ديگر برايمان مهم نبود. همه شان المثني داشت اما خاطره ها باز نمي گشت.
در شكسته بود و سرماي شش هفت درجه زير صفر تا دل و جان نفوذ مي كرد.
لحظه هاي شوك لحظه هاي عجيبي هستند.من بعد از سالها تجربه شوك هاي سخت هنوز نمي فهمم در لحظه دريافت اطلاعاتي كه تكان دهنده اند مغزم چطور كار مي كند. نمي دانم چرا باز بودن درب كشويي و شكسته بودن درب خانه مرا وادار به هيچ واكنش عجيبي نكرد. به نظرم مي ايد چنان وارد خانه شدم انگار وارد يك گالري مجسمه شده باشم. از آشپزخانه به پذيرايي مي رفتم، از آنجا به اتاق خواب، اتاق كار خودم و عليرضا و به كوهي از وسايلي نگاه مي كردم كه همه جا پخش بود. تشك وسط اتاق بود. تخته تخت ها از جا درآمده، محتواي كشوها پخش زمين، پاسپورت و شناسنامه ها زير تخت. لباسها انگار در فرآيندي آب شده و از كمدها سرريز شده بود. لنگه جورابها، كمربند و كاغذ و خودكار، جعبه هاي خالي بالاي كمدها همه جا به چشم مي خورد. تابلوها كج و معوج، در همه كمدها باز، و اسباب و اثاثيه روي هر دو ميز تحريرمان ناپديد شده بود. از لبتاپ ها گرفته تا پيپ و فندك و خودنويس. فقط صداي عليرضا را مي شنيدم كه مي گفت به صد و ده زنگ بزنم.
ريتم كند و يخ زده حرف زدنم به نظرم عجيب مي آمد. به پليس صد و ده مي گفتم به خانه مان دستبرد زده اند. صداي پشت خط را مي شنيدم كه مي گفت خونسردي ام را حفظ كنم و من فكر مي كردم مگر خونسرد نيستم. تا رسيدن پليس صد و ده انگار موجودي كه حرف مي زد، راه مي رفت و سعي مي كرد در آن بازار شام تشخيص دهد چه چيزهايي به سرقت رفته، من نبودم. به هيچ چيز نمي توانستم دست بزنم، خشونتي كه كاشانه ام را به هم ريخته بود برايم قابل تحمل نبود. با اشيا باقيمانده خانه ام حرف مي زدم و به در و ديوار خانه ام اطمينان مي دادم بابت دريده شدن امنيتش از او نمي ترسم، تركش نمي كنم و دوستش خواهم داشت.همسايه ها يكي يكي از راه مي رسيدند و چنان با تعجب مي پرسيدند چه شده، انگار سارقين در را با پر باز كرده بودند. درب تمام چوب قديمي خانه تقريبا ريش ريش شده بود. سارقين بعد از باز كردن قفل كتابي درب كشويي، براي رد شدن از مانع دوم به جان در افتاده بودند. ضرب ديلم چارچوب آهني را هم كج كرده بود. سارقين دور قفل ها را چنان كنده بودند كه قفل از جا دربيايد. اين همه كار بدون سر و صدا امكان پذير نبود و همين تحمل نگاه هاي شگفت زده همسايه ها را سخت تر مي كرد. مامور پليس در كمتر از نيم ساعت از راه رسيد. پسر جواني كه از من بهت زده تر بود، درست و حسابي نمي توانست حرف بزند و رفتارش چنان ناشيانه بود كه به نظرم مي آمد اين اولين ماموريت كاري اش است. نگاهي به خانه انداخت و پرسيد آيا سرقتي هم صورت گرفته يا نه. سرقت را به مافوقش گزارش كرد و گفت منتظر مامور آگاهي بمانيم. براي ما كه زندگيمان بر باد رفته بود بي تفاوتي مامور پليس به اندازه خود دزدي شوك بود. من به خودم دلداري مي دادم كه هنوز نيروي اصلي نرسيده.
مامور آگاهي با تاخير بيشتري آمد. در حقيقت فقط مسئول انگشت نگاري بود؛ مردي لاغر با يك ماسك روي صورتش. حوصله شنيدن حرفهاي ما را نداشت. طبيعي هم بود. از صبح يك مشت جيغ جيغ پر اضطراب مي شنيد و كارش تمام روز اين بود كه با يك قلموي نه چندان بزرگ پودرهاي سياه و سفيد را روي اشيا بكشد شايد اثر انگشتي بگيرد. همان ابتداي كار حاليمان كرد زياد حرف نزنيم. با خودش حتي يك چراغ قوه نداشت و وقتي گفتم در خانه چراغ قوه ندارم شاكي شد. موبايل ها به كمك آمد. چند كشو و فايل مدارك را كه حدس مي زديم لاجرم بايد دست خورده باشد انتخاب كرد و بساط را روي پاركت پهن كرد، مامور وظيفه آگاهي گرد سياه را روي پوشه ها و كشوها پخش مي كرد و اگر يك لحظه خواست پرت مي شد و نور موبايلت را جاي درست نمي انداختي چنان تشر مي زد انگار به شاگرد تازه كار نوجوانش دستور مي داد. جواب انگشت نگاري اين بود كه چيزي پيدا نشده و براي من جاي اين سوال باقي ماند كه چطور اثر تازه اي از انگشت هاي ما نمانده بود.
مامور انگشتا نگاري صورت جلسه را تنظيم كرد. از ما ميپرسيد چه چيز سرقت شده و ما سعي مي كرديم ليست اوليه اي از اشيا سرقت شده بدهيم. طلا، پول، مدارك بانكي با همه متعلقاتش، كامپيوترها، آي پد، تخته نرد قديمي پدرم، دوربين عكاسي...
تازه بعد از رفتن مامور آگاهي حواسمان جمع شد و متوجه پيامك هاي برداشت پول شديم. سارقين يك ساعت و نيم بعد از خروج ما از خانه اولين برداشت بانكي را انجام داده بودند.
به غير از شماره پشت كارت بانك پارسيان كه پاسخ نمي داد كار سوزاندن بقيه كارت ها آسان پيش رفت، به خصوص كه من شماره امور مشتركين كليه بانك هايي كه حسابي در آن داشتيم را به ليست تلفن هاي موبايلم اضافه كرده بودم.
منظم كردن خانه تا صبح طول كشيد. در طول مرتب كردن خانه كم كم متوجه مي شديم ليست سرقتي ها بيشتر از آني ست كه تصور مي كنيم. دردآورترينش از دست رفتن تارهايمان بود؛ يادگار دوران جواني مان و خاطرات مادربزرگ ها و پدربزرگ هايمان. تسبيح شاه مقصود اين مادربزرگ، تسبيح مرمر آن يكي، ساعت زنجيري اين پدر بزرگ، اولين ساعتي كه پدرم به مچم بسته بود و عكس هاي سياه و سفيد قديمي خانوادگي. سرقت پول و كارت بانكي و مدارك ديگر برايمان مهم نبود. همه شان المثني داشت اما خاطره ها باز نمي گشت.
در شكسته بود و سرماي شش هفت درجه زير صفر تا دل و جان نفوذ مي كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر