حافظه بدچیزیه. یه چیزهایی رو چنان محکم نگه میداره که فکر میکنی تا قیامت پاک نمیشه. کلاس ادبیات ایران یه ربع به یه ربع با بحث انتخابات قطع میشد و همه هیجان زده حرف میزدن. استرس، نگرانی و احتمالهای ناخوشایند پس ذهن همه بود. کلاس که تموم شد زدیم بیرون. فکر میکردم حوالی سیدخندان باید قیامت باشه اما زندگی در امتداد سهروردی ساز همیشگیش رو میزد. ساندویچفروشیها شلوغ بود و مغازههای کابنیتفروشی خلوت. گاهی تک و توک ماشینی رد میشد که عکسهای تبلیغاتی روش بود؛ نه بوقی، نه صدای بلند ضبطی، نه حتی ستادی. ترس برم داشته بود. سناریو پشت سناربو تو ذهنم شکل میگرفت اما نزدیک هفتتیر که رسیدیم آروم شدم. خیابون شلوغ بود و مهمتر از اون عکسهای تبلیغاتی جدیدی سر حالم آورد. واقعا اگه از آسمون افتاده بودم و خبر نداشتم تو ممکلت چی به چیه محال بود فکر نکنم جدیدی تک کاندیدای ریاست جمهوریه. جدیدی همه جا بود. جدیدی روی دیوارها، جدید بالای پل عابر پیاده، جدیدی روی نمای ساختمونها، جدیدی دور تیرچراغ برق، جدیدی رقصان و شناور در آسمان هفت تیر. جدیدی رو کابوسها ماله میکشید، هم عکسهاش و هم آدمهایی که کماندووار از پشت یه وانت نیسان آبیرنگ پریده بودن پایین و مثل مور و ملخ بین ماشینها عکسهای جدیدی رو پخش میکردن. ماشینهای طرفدار رییسی به نظرم بیشتر میومد یا شاید هم من بیشتر میدیدمشون. بنفشها بیشتر سبز میزدن تا بنفش. کسی به کسی کار نداشت. همه یه جوری جدی تو ماشینشون نشسته بودن انگار دارن میرن یه جلسه کاری مهم و هیچ هم براشون مهم نیست کی به کی می¬خواد رای بده. از میدون تا سر تقاطع حافظ دیگه ترافیک سنگین شد. ماشین هایی که از سمت میدون میومدن بوق بوق میکردن و معلوم بود آدرنالینشون حسابی زده بالا. من تابم بریده بود برسم میدون و ببینم چه خبره. موتورسوارهای ریسی کارناوال راه انداخته بودن و "روحانی بای بای"کنان از لاین مقابل رد میشدن. اما امیدم رو پلیس ناامید کرد. سر حافظ رو بسته بود و ناچار باید مینداختی سمت انقلاب. ترافیک روی پل حافظ دیگه تکون نمیخورد و انتظار طولانی مجبورمون کرد سرک بکشیم تو ماشین دیگران. نمیدونم چرا به طرز احمقانهای به همه لبخند میزدم و وسط همون لبخند کشدار فحشم رو هم میدادم. ذهنم کلید کرده بود روی تحلیلهای تخمی و یه مشت چرت و پرت تحویلم میداد. مثلا نمیدونم چرا فکر میکردم یه کسی که پژو دویست و شیش داره نباید پرچمی باشه یا تو کتم نمیرفت سرنشین پژو پارس دست چپی که خیلی قیافههای برادرواری داشتن بنفش باشن. واقعا نمیفهمیدم کدوم خردهشخصیت دیوونهم بروز کرده و مسئولیت خطیر قضاوت رو به عهده گرفته. از پل حافظ تا ورودی خیابون انقلاب سه ربع طول کشید. ماشینها بوق میزدن. یه ماشین عروس گیر کرده بود وسط جمعیت. صدای آژیر ماشین های آتشنشانی از خیابون انقلاب میومد. پلیس پشت بلندگوش داد میکشید اما بلندگوش انقدر خراب بود که انگار یکی پشت سر هم سیفون میکشید. از دور صدای همهمه شعارها میومد. روی صندلی ماشین بند نمی شدم. قلبم تند می زد. ذهنم اطلاعات خوب و بد چند سال گذشته رو میکس میکرد و تحویلم میداد. جدی شده بودم و فکر میکردم وارد خیابون انقلاب که بشم پرت میشم به یه دوران دیگه، به یه زمان دیگه. واقعا هم همینطور بود وارد خیابون انقلاب که شدیم انگار پرت شدیم به یه دنیای دیگه. اردوکشی خیابونی از همون تقاطع حافظ و انقلاب خودش رو به نمایش گذاشت. طرفدارهای ریسی سر تقاطع ضلع شمال خیابون عکس به دست ایستاده بودن و شعار می دادن، همه مرد، یک دست. طرفدارهای روحانی اون طرف خیابون شعار میداد. همه جوون و البته کمی قرتی. موتورهای دو طرف بین ماشینها ویراژ میدادن. یه تعدادی سربند سبز و بنفش بسته با علامت پیروزی بین ماشینها راه میرفتن و نگاهشون تو افق گم میشد. صحنهها رو اگه میوت میکردی حسابی آشنا بود اما صدا رو که برمیگردوندی هیچیش شبیه گذشته نبود. آدمها به طرز غریبی حاضر جواب و خوشمزه شده بودن. موتوری بنفش پشت موتوری پرچمی داد میکشید برو جلو تتلو، پرچمی رجزگویان میگفت خیابون بسته دولت بیاراده، بسته. کلکلها بین شعارهای دو طرف گم میشد . شمال به جنوب میگفت دولت بیاراده چهارسالهشم زیاده و جنوب به شمال میگفت ریسی کمآورده، تتلو رو آورده. یکی این وسط سرش رو کرده بود تو ماشین ما و خیلی جدی میگفت تتلو یه آهنگ جدید واسه ریسی خونده فردا صبح حتما دانلود کنید. اون یکی کنارمون داد میزد لیست بدم آقا، لیست. و رد این سر و صدا رو موتورسوارهای جدیدی میشکست که ویراژ میدادن و یه جوری داد میکشیدن جدیدی که انگار جدیدی آتیش گرفته. مغزم واقعا هنگ کرده بود. هر چی جلوتر میرفتیم ماجرا بامزهتر میشد. یکی پوستر خانم دماغعملکرده نیمچه پلنگی رو بالای سرش برده بود و میگفت رای من فقط چیچیز خانوم اون یکی عکس ریسی رو بالا برده بود و داد میزد فقط هاشمیطبا. یکی هم صندلی عقب ماشینش یه عکس روحانی دست این بچهش داده بود و یه عکس ریسی دست اون یکی. اولی میگفت آخر هفته روحانی رفته و اون یکی در جوابش همین رو برای ریسی میگفت. یه موتوری بنفش هم گیر داده بود به یه موتوری پرچمی که انگشترت چقدر خوشگله. وسط این معرکه چند نفری هم خیلی جدی داشتن تحریمیها رو به شرکت در انتخابات دعوت میکردن. یکی رگ گردنش زده بود بیرون که "هی میگه ما آزادی دادیم. پس چرا پیج تتلو رو بستین" یکی هم به ماشین بغلیش میگفت "آقا شما میدونی یارانه بدن بنزین چند برابر میشه." دو تا پسر وسط جمعیت عکسهای روحانی و ریسی رو پخش میکردن و هر چند دقیقه یه بار همدیگه رو بغل میکردن. گاهی چند تا پرچمی با هم داد میکشیدن هفته دیگه وزارت پوشش. گاهی هم یه گوشه دیگه چند تا بنفش فریاد میکشیدن وزیر ارشاد ما تتلوی شاد ما. یکی وایساده بود کنار پیادهرو و هر پرچمی که رد میشد عکس روحانی رو میگرفت بالای سرش و میگفت سایهش بالای سرتون. یکی هم داد میکشید ابی رو عشقه. پلیس با ملت شوخی می کرد. چندتاشون غذا گرفته بودن و وسط دود و موتور و داد و فریاد چلوکباب-پیاز میزدن. دنیای عجیبی بود. هیچی توش جدی نبود. انقدر هیچی توش جدی نبود که دلم میخواست پیاده بشم و از تکتک آدما بپرسم داداش چی زدی اومدی. میدون رو از سر وصال پیچیدیم بالا و برگشتیم سمت خونه. لبخند کشدار از روی لبام پریده بود و دوباره همون استرس لعنتی برگشته بود. این بار البته ترس از کابوسهای گذشته نبود. ترس از شهر بود. ترس از شهری که چهل ساله دارم توش زندگی میکنم و بازم نمیفهممش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر