من برگشتم.
یک سال پیش شبی با موسیوآنلاین و خانوادهاش نشسته بودیم، تخمه میشکستیم و فیلمهای قدیم خانوادگی را میدیدیم. موسیو تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته بود و روزهای رمزآلود بعد از اعلان نتایج کنکور را میگذراند. اعضای شاد خانواده گل میگفتند و گل میشنیدند که دوربین ناگهان روی موسیو چرخید و فیلمبردار پرسید: خب موسیو آنلاین خان حالا میخواین چکار کنین؟ موسیو سرش را پایین انداخت. چند لحظه مکث کرد و بعد با اعتماد به نفسی نفسبر به دوربین زل زد و گفت: "میخواهم به مملکتم خدمت کنم."
تنم لرزید، خون به مغزم دوید و قلبم به تپش افتاد. اگر کسی پانزده سال پیش از من همین سوال را میپرسید قطعا جواب مشابهی میگرفت. اگر آن روزها از خیلیهامان این سوال را میکردند نطقهای پرشوری میشنیدند. روزهای متمادی به نگاه و صدای موسیو فکر میکردم و خاطرات گذشتهای که چندان هم دور نبود کامم را تلخ میکرد. روزهایی که میخواستیم کارخانههای بزرگ بسازیم. گروههای گفتگو راه بیندازیم. انجمن مردگان بسازیم؛ آن هم نه یکی. کتابهای فراموش نشدنی بنویسیم. میخواستیم ژاپن بشویم. کامپیوتر بسازیم. میخواستیم داروی ایدز و سرطان را کشف کنیم. میخواستیم هواپیما و موشک و فضاپیما بسازیم. میخواستیم همه چیز صادر کنیم. از علف و یونجه گرفته تا تکنولوژی پیشرفته.
اما بعد از جنگ همه چیز آرام آرام تغییر کرد. رویای خدمت به وطن والدینمان جایش را به آرزوی داشتن پاسپورت کانادایی داد. سریال سلطان و شبان، گرگهای خاکستری، سربهداران، ارتش سری جایش را به در قلب تو، داستانهای جزیره و فرندز داد. پینگفلوید از سکه افتاد و رپ ایرانی آمد که دغدغهاش در و داف بود. پولدارها زیاد شدند. و هر جور میخواستی به وطن خدمت کنی آخرش به یکی از همین پولدارها میرسیدی که نه تنها نمیتوانست اسمش را درست و حسابی بنویسد، بلکه چنان ادعای خدمت به وطن میکرد که حالت از هر چه خدمت به وطن است به هم میخورد. "من" مهم شد. سیل کتابهای موفقیت در بیست ثانیه، پولدار شدن در سی ثانیه، عاشق شدن در یک بشکن با تیراژ بالا به بازار آمد و همه با یک شعار واحد؛ به خودت فکر کن. هم نسلان من شیفته ساز و کار زندگی آمریکایی شدند. چپ منفور شد و سرمایهداری رمز خوشبختی نسل من. هیچکس به اینکه چیزی را با دیگری قسمت کند اعتقاد نداشت. همنسلان من با رویای موفقیت شخصی کولههایشان را بستند و راه افتادند.
باید اعتراف کنم روزهای اولی که به جمع خارج نشینها پیوستیم دست و دلم به همنشینیشان نمیرفت. آنها که ده سال پیش کشور را ترک کرد بودند حالا کم و بیش مثل یک شهروند غیرایرانی زندگی میکردند. مثل آنها لباس میپوشیدند، مثل آنها حرف میزدند. به طنزهای تلویزیونیشان میخندیدند و چنان زندگی میکردند که گویی هیچوقت ساکن سرزمین دیگری نبودهاند. آنها موفق شده بودند. تحصیلات عالی، پاسپورت غیرایرانی و آزادی. اما روزها گذشت. ما با یکدیگر پای یک میز نشستیم؛ حرف زدیم. حرف زدیم و من آرام آرام از زیر لایههای سنگین یک دهه مهاجرت سخت و نفسگیر، نشانههای بغض یک آرزوی کهنه را دیدم. زیر آن همه آرامش و لبخند پر از موفقیت دغدغه چیزی خوابیده بود که همه بچگیمان، خاطرههایمان، شعرهایی که خواندیم، انشاهایی که نوشتیم، حرفهایی که شنیدیم و همه معنی گذشتهمان به آن گره خورده بود. انگار در تمامی این سالها پس آن درسهای "به خودت خدمت کن" نجوای آرام "سرزمین من" میخواند.
راستش دلم برای خودمان میسوزد. نه به خاطر آنکه در وانفسای "خودم" و "وطنم" گیر کردهایم. دلم برای این میسوزد که هیچکس برایمان از وطنمان حرف نزد. هیچکس برایمان نگفت این وطن چه بوده، چه شده، چه بر سرش آمده. نه دو هزار سال پیشش را میشناسیم و نه سی سال قبلشش را. نه داستانهایش را خواندهایم، نه اندیشهاش را شنیدهایم، نه مردمانش را میشناسیم. ما ماندهایم با رسالت کهنه دوست داشتن چیزی که نمیشناسیمش. ما ماندهایم و نادانیمان و هراس از آنکه آنچه میکنیم خدمت است یا خیانت.
۱۹ نظر:
وای چه خوشحالم اومدی چپ کوک. نگرانت شده بودم. الان باید برم ولی بعدا سرفرصت برات کامنت میدم.
سلام کولی :)
دلم برای کامنتهات تنگ شده بود.
نجوای آرام سرزمین من اگر روی هم جمع بشه و روزی "فریاد آرام سرزمین من" بشه اونوقت میشه بهش دل بست.
از کسی که دلش برای این مردم می تپد انتظار نمیرود دوباره فراموش کند خوانندگان بدبخت بااین فونت مشکل دارند.
خواندن همین نصف صفحه به اندازه یک روزنامه کیهان (با ضمائم) وقت و انرژی میگیرد.
خوش برگشتید ..
خانم چپ کوک آدرس من عوض شد به علت مصادق بارز فلانو بیسار !
شاراد عزیز
واقعیتش نمی دونم باید چکار کنم. دیشب که پست رو بارگذاری کردم مشکلم دو تا شده بود جون این دفعه نه فونت تغییر می کرد؛ نه خط بزرگ و کوچک می شد. نه فاصله خط ها نغییر می کرد. اگه کسی می دونه اشکال کجاست به من هم بگه تا برطرفش کنم.
راستش ترجیح می دم اگه قراره نوشته هام خونده نشده به خاطر محتوای بد باشه نه خط بد.
به به سلام. می بینم که بالاخره اومدی. بیشتر بنویس که چی می بینی. دوس دارم مشاهداتت رو بخونم و ازش یه تصویر تازه بگیرم. تصویری که یه رفیق تازه نفس از یه شهر شلوغ نفس گیر داره. منتظر بیشترشیم خلاصه...
کجابرگشتی؟ به وطن مجازی یا به وطن خاکی؟
چپ کوک خوش اومدی به غربت گرچه خواهی دید که این غربت خیلی راحتتر از غربتیه که آدم در سرزمین خودش حس میکنه.
حرفات منو برد به 10 سال پیش وقتی که تازه ول شده بودیم تو این دنیای گل و گشاد.
آدما تغییر میکنند و تو هم. از وطن پرستی به جهان وطنی میرسی. از عشق به خاک به عشق به هوا میرسی. بعد از مدتی این بوی خاک نیست که به هیجانت میاره بلکه بوی اکسیژن هوایی است که میتونی تنفس کنی.
این روند اینقدر به آرامی صورت میگیره که خیلیا متوجه تغییرشون نمیشن و هنوزم فکر میکنن که خاکزیند غافل از اینکه مدتهاست هوایی شدن و خودشون خبر ندارن.
حرفاشون رو گوش نده چون مایوس میشی. سعی کن نفس کشیدن رو یاد بگیری و ازش لذت ببری.
اون چیزهایی که قرار بود بسازیم همه رویا بود. ما حتی نتونستیم خودمون رو بسازیم. پس به فصل جدید سلام کن و ازش لذت ببر. از همه تفاوتهاش سختی هاش و لذتهاش. از آدمایی که خواهی شناخت و دهایی که به روت باز میشه استقبال کن.
چسبیدن به خاک آدمو زمینگیر میکنه. این حرفم رو یادت بمونه چون بهش خواهی رسید.
اگر خواستی تفاوت در سیر نگرش یک مهاجر رو ببینی یه سر به این دو پستم بزن . یکیش مال زمانی است که 3 سال بود که از ایران خارج شده بودم و اون یکیش مال سفر اخیرم به ایران. خیلی ها کمابیش این حس رو تجربه میکنند ولی با خودشون اینقدر صادق نیستن که به زبون بیارن.
http://dastanhayekowli.blogspot.com/2010/10/blog-post_07.html
http://dastanhayekowli.blogspot.com/2011/01/blog-post_14.html
من همیشه از خوندن نوشته های شما لذت می برم! ممنون.
سلام آیدین
فعلا فقط دستم به وطن مجازی رسیده :)
سلام، چپکوک جان.
چهعجب، دوست عزیز.
من با دوستانم طرف خواهم شد
" یا عبادی الذین امنوا ان ارضی واسعه فایی فاعبدون" سوره عنکبوت- آیه 56
دوست خوبم مثل همیشه دستت رو پیش آوردی و از یکی از شکاف های ذهنمون غبارروبی کردی! شکافی که پر نشده ولی فراموش شده...
آدمها درانتخاب محل زندگیشون آزاد آفریده شدند وکسی نمیتونه این آزادی رو از اونها بگیره. دولتها برای مقابله با مسئله ی فرار مغزها (به معنای خاص) یا مهاجرت(به معنای عام) تنها میتونند شرایط رو چنان فراهم کنند که درصد بیشتری از افراد "انتخاب کنند که بمانند". ولی اگر قراره به این انتخاب در چارچوب خدمت وخیانت نگاه کنیم نه هر ماندنی خدمته ونه هر رفتنی خیانت!
اساساً اول باید این واژه ها رو تعریف کرد بعد راجع بهشون حرف زد. تعریف من اینه: خدمت یعنی مفید بودن! البته این یه تعریف شخصیه و اصلاً ادعای جامع و مانع بودن نداره. ولی تا حالا در انتخاب هام بهم کمک کرده. طبیعیه که هرکسی جایی مفیدتره که از قابلیت ها و توانایی های منحصر به فردش بیشتر استفاده کنه( بشه!). اینطوری هم به نفع خودشه هم به نفع دیگران.
ببین احتمالاً تصویری که از خدمت تو پس زمینه ی ذهن ما وجود داره تصویر یه معلم در یک کلاس کپریه! این یه قالب سازی برای خدمته و طبعاً افراد اگر در این قالب جاشدن میشن خدمتکار ودر غیر این صورت...!!
من معتقدم خدمت رو باید به قالب آدم ها ریخت و نه برعکس!
مثلاً همین خود تو با چشم های تیزبین و نگاه منتقدت در موقعیت جدید میتونی بیشتر بنویسی و "چشمان امینی" باشی برای خوانندگانت که احتمالا از طبقه ی متوسط اند و مشتاق گسترش آگاهیشون از فرهنگ. باور کن که این جماعت به نوشته های تو و امثال تو همونقدر "نیاز" دارند که کودکان اون کلاس کپری در اون روستای دورافتاده به یه معلم صبور...
هر کجا هستی باش... اما ...باش! قلمت پر جوهر دوست من.
صهبا آدرست رو درست کردم :)
کولی ممنون بابت پست ها :)
شاید هم اون چیزایی که تا حالا تو گوشمون خووندن درست نبوده. وقتی آرمانهای والا توخالی از آب درمیان، حتما یه جای کار میلنگیده. زادگاه تا جایی ارزش دوست داشتن داره که حرمت اون مهر هم رعایت بشه. این موقعیت جدید به نظرم فرصت خوبیه تا با حفظ فاصله به چیزهایی که از سر گذروندی نگاه کنی. گاهی آدم به "خود"ش هم باید به چشم "دیگری" نگاه کنه. این چیزیه که فکر چپ ندیده میگرفته.
سلام
شما باعث شدید این یادداشت نوشته شود.
http://adadpay.com/2011/02/10/2114/
سلام
لينك زير اتو بيوگرافي بنجامين فرانكلينه. توصيه مي كنم در اولين فرصت ممكن بخوانيش. با هوشمندي ترتيبي به زندگي اش داده كه خدمت به جامعه و خدمت به خودش نه تنها در تضاد هم نيستند بلكه همراستا هستند. به اين ترتيب در طول زندگي خودش را ازيك خانواده ي خيلي فقير وبي سواد و با دو كلاس سواد مي كشانه مي كنه يك ميلياردر و يك دانشمند و سياستمدار بنام، فيلادلفيا را از يك شهر كثيف مي كشانه و مي كنه يك شهر مركز فرهنگ با كتابخانه هاي عمومي مثال زدني و بالاخره يك مستعمره ي توسري خور را كه انگليس جاني هاشو مي فرستاد به اونجا تبديل مي كنه به .....
(البته دست تنهايي اين كارها را نمي كنه اما دكترين هاي او همان نقش رابراي آمريكايي داشتند و دارند كه گلستان سعدي براي ما):
http://www.earlyamerica.com/lives/franklin/
اول مو به تنم سیخ کرد و بعد هم اشکم رو در آورد!
خیلی خوب فکر می کنی و خوب می نویسی!
ارسال یک نظر